#احساس_من_معلول_نیست_پارت_180


-باشه ! می ذاریم بمونه ولی خیلی کار دارم و باید کمکم کنی !

نریمان استارت زد و گفت :

-به روی چشم خانوم !

*****

پیراهن ماکسی ای به رنگ خردلی تیره پوشیده بود با یه شال کهربایی . پیروز هم کت شلوار طوسی با یه پیراهن سفید و کراوات سرمه ای . هر دو زیبا و برازنده شده بودن . خیلی وقت بودکه با هم یه مهمونی خودمونی خوب ، از همونا که همه ی مدعوین با هم دوستن و اصلاً دلشون نمی خواد وقت تموم بشه ، نرفته بودن و هنگامه خیلی خوشحال بود . تا همین چند روز پیش که خونه ی پدرش بود ، فکرش رو هم نمی کرد که دوباره کنار پیروز به عنوان یه زوج خوشبخت قرار بگیره . این خوشبختی دوباره رو مدیون تدبیر پدرام بود و مدام با خودش تکرار می کرد باید حسابی از خجالت این برادر کوچیک در بیاد .

از آرایش که فارغ شد ، پیروز رو تو استانه ی در در حال نگاه کردن به خودش دید . پرسید :

-چطوره ؟

پیروز اخمی کرد و گفت :

-از این ناپرهیزی ها واسه ما هم بکن خوب ! خدا رو خوش می یاد .

هنگامه دامن بلند لباسش رو مرتب کرد و گفت :

-خیلی بی انصافی ! من که پوستم رو به خاطر آرایش برای تو زدم داغون کردم ! من که غیر از مهمونی ، برای بیرون غیر از ضد آفتاب هیچی نمی زنم و همش تو خونه آرایش دارم ! خیلی بدی پیروز .

پیروز هنگامه رو محکم به آ*غ*و*ش کشید و لبهای آویزون شده و دلخورش رو ب*و*سید گفت :

-خیلی دل نازک شدی ها ! قبلاً به این جور شوخی ها می خندیدی !

هنگامه خودش هم می دونست که بهانه گیر شده ! نمی دونست چش شده ولی خیلی رو به راه نبود . اینو نسبت می داد به این چند وقته که تنش زیادی رو متحمل شده . بعد یه دفعه انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت :

-داروهاتو خوردی ؟

پیروز اون بیشتر به خودش چسبوند و موهاشو بویید و گفت :

-امان از دست تو ! والله هر چی فکر می کنم می بینم اگه تو نمی فهمیدی بیشتر به صلاحم بود . این دو سه روزه کچلم کردی هنگامه .من از شش ماه قبل بدون اینکه یه ساعت دیر و زود کنم ، داروهامو تمام و کمال می خورم . نگران نباش خانوم . فقط بدو که نریمان کله ی منو می کنه ! راستی کیا هستن ؟

هنگامه شالش رو مرتب کرد وگفت :

-خودمون دیگه . نرمین و شوهرش ، فریال و نامزدش ، من وتو و اون دوستشون بود که تازه از آمریکا اومدن ؟ با اونا . جوونان دیگه! مسن دعوت نکرده

******

صدای اس ام اس گوشیش که اومد ، سریع از پنجره بیرون رو نگاه کرد . سعید بود . با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و رفت پایین . یه کت دامن بادمجونی با جوراب ضخیم پوشیده بود و شال یاسی رنگی هم رو سرش انداخته بود . سریع مانتو شو پوشید و راه افتاد . سعید از ماشین پیاده شد و گفت :

-سلام ! اس ام اس رو نخوندی ؟

romangram.com | @romangram_com