#احساس_من_معلول_نیست_پارت_18


خودش رو در ریلکس ترین حالت ولو کرد روی مبل که با آرامش به صدای نرم مونا گوش کنه .

اما اینبار صدای موناش نوازش همیشگی رو نداشت . مونا با گریه بهش زنگ زده بود و این گریه با گریه ی دلتنگی ای که پر از ناز بود و کل جسم و روح پیروز رو تسخیر می کرد کلی تفاوت داشت .

وقتی عشقش یه کم اروم تر شد ، با نگرانی پرسید :

-مونا جان ! عزیز دلم چرا گریه می کنی آخه ! حرف بزن ! نمی گی من با این همه فاصله صدای گریه ی تو رو که می شنوم خون به جیگر می شم ؟

مونا هقی هقی کرد و بعد از چند لحظه با صدای بغض داری گفت :

-خواستگار گردن کلفتی دارم که کاملاً مطابق سلیقه ی باباست . پیروز نمی تونم اینو از سرم باز کنم . بابا رو سرشون قسم می خوره !

عصبی دستی تو موهای نرمش کشید و سرش رو پشتی صندلی چرم قهوه ای سوخته ای که تنها مبل تیره رنگ فضای پذیرایی نقلی محسوب می شد تکیه داد و زمزمه کرد :

-اومدن تو خونتون یا فقط خبر دادن ؟

مونا با صدایی پر از حسرت گفت:

-نه فقط خبر دادن ! بیا پیروز ! اینبار دیگه هیچ راهی جلوی پام نیست !

مونا حق داشت ! دختر هجده ساله ی ضعیفی بود که در برابر پدر مقتدر و خود رایی که داشت ، کوچکترین حق اظهار نظر هم ازش سلب شده بود ! وقتی صحبت اظهار نظر بود ، می گفتن تو بچه ای ! اما همین بچه رو داشتن شوهر می دادن !

دوباره صدای ظریف دخترانه ی مونا تو گوش پیروز صدا کرد :

-پیروز قسم می خورم اگه منو به پسر حاج فلاح بدن ، خودم رو می کشم . به همون خدایی که می پرستی قسم می خورم ! من از اون پسر چرب و چیلیِ بی ریخت و کثیف ، بدم می یاد !

لبخندی که عمقش بر می گشت به یه سال پیش ، روی لب پیروز نقش بست . چهره ی عصبی مونا که اونو خیلی با مزه تر می کرد اومد جلوی چشمش و همینطور حسرت یه آ*غ*و*ش سفت و سخت افتاد و دلش پیروز عاشق همین خط و نشونهای تو خالی و دخترانه ی مونا شده بود . برای لحظه ای چشمای سحر آمیز و صورت عروسکی و قشنگ مونا رو تجسم کرد و از ته دل آرزو کرد که کاش کنارش بود و می تونست با فشردن اون به سینه ی ستبرش ، از این همه غصه ای که می خوره بیرونش بیاره . ولی افسوس کیلومتر دور بود ازش . هم کیلومتر ها ی مرئی و هم نامرئی ! اما پیروز تصمیمش رو گرفته بود . می خواست هر طور شده خانواده اش رو راضی کنه ! مونا تنها دختری بود که به دل پیروز سخت گیر نشسته بود .

یه سال پیش بود . تومسیر دبیرستانی که مونا توش محصل بود ، ماشینش پنچر شد . مشغول پنچر گیری بود که صدای جیغ جیغ ظریف دخترانه ای که داشت خط و نشون می کشید ، اونو از کارش غافل کرد . دختر ظریف و زیبایی که داشت با اب و تاب از شاهکارش برای دوستاش تعریف می کرد . چشمایی قشنگ و صورتی معصوم که برای اولین باز تونسته بود نظر پیروز مغرور و بی تفاوت رو حتی شده برای چند لحظه به سمت دختری جلب کنه !

پیروز اون روز نفهمید کی از پنچر گیری ماشینش فارغ شد و کی برگشت خونه ! فقط یادش می یاد که یه آهنربای قوی فردا همون ساعت اونو جلوی اون دبیرستان میخکوب کرده بود . فردا و فرداهای زیادی پیروز فقط یه بیننده ی خاموش بود ولی بلاخره عنان از کف داد و قدم جلو گذاشت . چند ماه معطل یه دختر بچه ی دبیرستانی ای شد که با اینکه تمایلش به سمت مرد جوان حسابی مشهود بود اما با نازهای دخترانه ، عقل از سر مرد جوان برده بود . بلاخره مونا رو متقاعد کرد که این دوستی و اشنایی جز به قصد ازدواج و امر خیر صورت نمی گیره و دخترک رو به سمت خودش کشید .حالا اون دختر داشت از سد بزرگی که جلوی پاشون بود حرف می زد. البته موانع زیاد بود ولی این مانع به نظر بزرگتر و نزدیکتر می اومد .

پیروز با صدایی که سعی داشت حداکثر آرامش رو داشته باشه ، به مونا قول داد ظرف یک هفته ی آینده ، حتماً با خانواده ی مونا تماس خواهد گرفت و اینطوری دخترک ترسیده رو آروم کرد .

مونا هم دلبسته ی پیروز بود . از صمصم قلب پیروز که مرد خوش پوش و جذابی بود و لقب استاد رو یدک می کشید ، دوست داشت و می خواست عروس خانه ی این مرد بشه . اما معلوم نبود سرنوشت چه خوابی برای این دو تا دیده بود !

همین که پیروز دکمه ی قرمز موبایلش رو فشرد ، دودستش رو روی صورتش گذاشت . شاید حمید اقا یه کم سبک رای بود ولی مادر؟ فاطمه خانم به این راحتی ها با این وصلت کنار نمی اومد ! تنها گزینه ای که پیروز می تونست خیلی روش مانور بده ، زیبایی چشمگیر مونا بود و امیدوار بود مادرش رو مثل خودش تحت تاثیر قرار بده .

با اینکه گرسنه و خسته بود ، به سرعت سراغ لپ تابش رفت تا برای فردا بلیط هواپیما رزرو کنه ! باید بر می گشت تبریز.

*****

هنگامه بحث سر سن و سال و تاهل و تجرد دکتر زاهدیان رو تو همون کریدور دانشکده ی عمران به جا گذاشت . بدون اینکه بخواد گوشه ای از ذهنش رو مشغول اون مرد بکنه ! غافل از اینکه ورودش به دانشکده ی عمران و درخواست از زاهدیان ، اونم برای آدمی مثل پیروز ، روزمرگی های ساکت و بی دغدغه اش رو آبستن حوادث پرهیاهویی خواهد کرد .

romangram.com | @romangram_com