#احساس_من_معلول_نیست_پارت_17


-البته ! باعث افتخار بندست آقای دکتر !!!

زاهدایان از پشت میزش بلند شد و همزمان پیروز و هنگامه هم بلند شدند .

زاهدایان با پیروز دست داد و قرار شد برنامه ی کلاسها و همینطور قرار داد رو فردا به پیروز بده .

پیروز و هنگامه بعد از تشکر و خداحافظی از زاهدیان که ظاهراً برای خروج از دفترش هم عجله داشت ، اتاق دکتر رو ترک کردند.

توی کرویدور پیروز رو به هنگامه گفت :

-ممنون بابت این زحمتی که کشیدین ! هم از لحاظ مالی و هم از نظر اعتباری کمک زیادی بود برام.

هنگامه با محبت خواهش می کنمی گفت و خواست که از پیروز جدا بشه که پیروز گفت :

-راستی این جناب دکتر مجردن ؟

هنگامه با تعجب برگشت سمت پیروز و گفت :

-اطلاعی ندارم ! اما به نظر نمی یاد با این سن مجرد باشن ! چطور ؟

پیرور ابرویی بالا انداخت و گفت :

-شما فکر می کنید ایشون چند سالشونه ؟

هنگامه با تردید گفت :

-چهل ، چهل و پنج !

پیروز گفت :

-ایشون سی و نه سالشونه ! به خاطر کم پشت بودن موهاشونه که سنشون بیشتر دیده می شه. وقتی سنش رو گفت ، منم تعجب کردم . شما چقدر می شناسیدشون ؟

هنگامه اصلاً متوجه نمی شد چرا این سوالها رو پیروز داره از اون می پرسه و در ضمن ،این بحث برای اونی که برای رسیدن به کلاس بعدیش عجله داشت ، چندان جذابیتی نداشت . برای همین گفت :

- در همین حد که امروز شما شناختین ! به هر حال بهشون نمی یاد کمتر از چهل باشن . منو می بخشین . ساعت ده و نیم کلاس دارم و به سر موقع تو کلاس حضور داشتن هم شدیداً پایبندم !!!

پیروز دوباره خیلی رسمی از هنگامه بابت این پادرمیانی تشکر کرد و علارغم اینکه دوست داشت بحث سن و همینطور تاهل و تجرد دکتر زاهدیان رو بیشتر کش بده ، از هنگامه جدا شد.

برای مهندس جوان ، یه کم جای سوال بود که چطور فقط با یه اشاره ی دختر داییش مرد مقتدری مثل زاهدیان که از طرف رئیس کل دانشگاه ، اختیار تام برای انتخاب استاد داشت و این کم امتیازی نبود که مدیر خودش به تنهایی در مورد ورود یه استاد تصمیم بگیره ،که خوب مسلماً مهندس عمران در شرایط پیروز براش فت و فراوون ریخته بود ، به همین راحتی اونو قبول کنه ! یعنی فکر می کرد طی کردن این پروسه زمان بر تر از این حرفها باشه . نه اینکه نیم ساعت نشده ، همه چی حل بشه ! هر چقدر هم زاهدیان مرد قدرتمندی باشه ولی این موضوع یه کم مشکوک بود به نظر پیروز ! چون پیروز هم در امر تدریس و ارتباط با دانشگاه بی تجربه نبود و به یاد داشت که چطور برای تدریس تو دانشگاه آزاد شبستر ، چند نفر از استادها ی اشنا و همینطور نماینده ی شهر رو واسطه قرار داده بود که هفته ای هشت ساعت بهش کلاس بدن . این موضوع به نظر پیروز باهوش کمی جای شک داشت !

کلید رو انداخت و وارد آپارتمان کوچیک ولی تر و تمیزش شد . خسته بود . از صبح با هر کدوم از استادا ملاقاتهای چند ساعته داشت و این حسابی ازش انرژی گرفته بود . این خونه ی کوچیک رو که در واقع اولین منزل م*س*تقلش به حساب می اومد ، خیلی دوست داشت و تو همین چند روز بهش حسابی خو گرفته بود . سلیقه ی هنگامه رو هم که کوچکترین تخصصی در زمینه معماری و دکوراسیون نداشت ، خیلی پسندیده بود و یه جواریی براش جای تعجب هم داشت . چیدمان خونه و رنگهایی که استفاده شده بود ، انگار که با نظر خودش باشن ، کاملاً اونو راضی می کرد و حس آرامشی که تو طراحیش وجود داشت ، تمام و کمال به بیننده منتقل می شد .

خرید های جزئی روزانه ، مثل شیر و نون رو تازه رو میز آشپزخونه گذاشته بود که موبایلش زنگ خورد . مونا بود . اینو می تونست به راحتی از نواخته شدن اهنگ لایتی که مخصوص مخاطب خاصش تنظیم کرده بود ، متوجه بشه.

romangram.com | @romangram_com