#احساس_من_معلول_نیست_پارت_19
یک هفته از آخرین ملاقات زاهدیان و هنگامه می گذشت که اون دو تا همدیگه رو تو پارکینگ مخصوص اساتید ملاقات کردند.
هنگامه طبق روال همیشه ، موقر و متین احوالپرسی کرد و خواست راه بیفته که زاهدیان گفت :
-ببخشید خانم دکتر ! من ... من می تونم شماره ی همراه شما رو داشته باشم ؟
هنگامه متعجب پرسید :
-خواهش می کنم ! ولی می شه بپرسم به چه منظور ؟
زاهدیان قدمی جلو گذاشت و باعث شد بوی ادکلون بلک تام فورتش مشام هنگامه رو نوازش کنه و بعد گفت :
-جساراتاً برای اشنایی بیشتر !
انگار در عرض چند ثانیه ، ذهن هنگامه به هفته ی قبل و سوال پیروز در مورد تاهل دکتر زاهدیان پرکشید و شاید تو همون فاصله ی کم ذهن پردازش گر قوی اون و همینطور غرایز زنانه اش بهش کمک کرد تا بفهمه قضیه از چه قراره !
چند باری این اتفاق براش افتاده بود ! اینکه مردی به طرفش جذب شده باشه . بیشتر اون افراد تو دنیای هنری هنگامه ، به طرف روح بزرگ و لطیف اون کشیده بودند و فقط دو نفر از خواستگارانش ، هنگامه رو تو محیط آموزشی دیده بودند . که یکیشون مربوط به کلاس زبان و دیگری مربوط به همین دانشگاه بود که البته هنگامه هیچکدوم رو هم شأن خودش و در واقع مطابق با سلیقه ی خودش ندونسته بود . اونایی که هنرمند بودند ، با اینکه انسانهای وارسته ای بودند ، از لحاظ تحصیلاتی به هنگامه نمی خوردند و ممکن بود در اینده بین درکشون از زندگی و تربیت بچه هاشون دچار مشکل بشن . در ضمن هنگامه به این اصل روانشناسی ، کاملاً اعتقاد داشت که ضریب هوشی خانم اگه از همسرش بیشتر باشه تو نود درصد مواقع اون زندگی متزلزل خواهد بود. پس همیشه این موضوع رو تو برخورد با خواستگاراش در نظر می گرفت . استادی که تو موسسه زبان خواستگارش بود ، با اینکه هم فرد تحصیل کرده ای بود و هم به عقیده ی هنگامه باهوش ، از لحاظ فرهنگی و اعتقادات با هنگامه تو یه فاز نبود . هنگامه ی مقید نمی تونست با فردی زیر یه سقف بره که اعتقادات مذهبی ضعیفی داشت . با اینکه به عقیده ی عام هنگامه ی معلول ، داشت با این تصمیم پشت پا می زد به بختش که همچین آدمی رو رد می کرد ، خود خانم دکتر معتقد بود ، زندگی ای که قراره آرامش رو ازش بگیره ، تشکیل نشه بهتره! خواستگارش تو دانشگاه ، شاید بدترین تجربه ی هنگامه در رو به رو شدن با مردهای خود شیفته بود. مردی باپانزده سال اختلاف سن و تجربه ی یه زندگی ناموفق که با داشتن فوق دیپلم حسابداری ، یه کارمند رده پایین دانشگاه بود. هنگامه بی نهایت از درخواست مجید موثق متعجب و اشفته بود . اون نمی فهمید چرا این مرد به خودش همچین جرأتی داده !
اون سالها پیش با این موضوع کنار اومده بود که به خاطر مشکل ظاهری اش احتمالاً در امر ازدواج به مشکلاتی برخواهد خورد و درست یا غلط سعی کرده بود خیلی به این بعد زندگیش ، توجه نکنه . به عقیده ی اون ، حالا که می تونست تو خیلی از زمینه ها ، حتی با وجود این مشکل ، موفق تر از آدمهای سالم باشه ، چرا باید به بعدی از زندگیش توجه کنه و روش بار بذاره که ممکنه اعتماد به نفسش رو متزلزل کنه . بنابراین در عین اینکه با احترام و محبت با همه برخورد می کرد ، حسابی حواسش بود که کسی پا از گلیمش دارزتر نکنه . علی اخصوص بعد از جریان مجید موثق . چون تواعماق قلبش هم از عاشق شدن می ترسید و هم از اینکه فرد رده پایینی ازش خوشش بیاد ، واهمه داشت .
ممکنه یه فرد رده پایین از یه دختر سالم هم خواستگاری کنه و اون به راحتی جواب منفی بده ولی وقتی این اتفاق برای یه فرد مشکل دار می افته ، اون وقوع این اتفاق رو به همون نقص عضو نسبت می ده و شاید خیلی بیشتر از یه دختر عادی بهش برخوره و ناراحت بشه .
اما حالا مقابل هنگامه دکتر زاهدیانی قرار داشت که کمتر دختری می تونست اونو رد کنه !
پنجره ی اتاقش رو باز کرد و دود سیگار رو بیرون فرستاد . برای ساعت شش عصر فردا بلیط رزو کرده بود . اینبار به قول خودش می رفت که با مونا برگرده. به نظرش مونا بهترین گزینه برای ازدواج بود . پیروز دوست داشت که زنش رو خودش تربیت کنه . دیدن وضعیت دخترهای دانشجویی که هیچ پسری رو برای دوست شدن از قلم نمی انداختن و بعد از پیدا شدن گزینه ی مناسب ، پاک و منزه هر گونه ارتباطی با جنس مخالف ، ازدواج می کردند و انگار نه انگار که دیگه روحاً دختر نبودن ، یه مقدار بدبینش کرده بود . پیروز با وجود اینکه پسر بود و دسش باز تر ، پا کج نذاشته بود . بنابراین ، کاملاً به خودش حق می داد که اولین مرد زندگی به دختر باشه نه آخرین . شرایط دانشگاه و دیدن همکلاسی های دخترش که بنابه رشته ی مردانه ای هم که می خوندن ، یه کم شیطون تر از سایر رشته ها بودند ، از جنس دغل کار زن ، تا حدی منزجر شده بود و در واقع تنها زن پاک دنیا رو مادرش می دونست و بس. این دیدگاه پیروز از همان روزهای اولی که پا به دانشگاه گذاشت ، کم کم تو قلب و مغزش ریشه دوونده بود و به یه باور محکم و غیر قابل نفوذ تبدیل شده بود . تنها زمانی که پاکی کودکانه ی مونا رو دید ، دیدش یه کم منعطف تر شد و این جرقه تو ذهنش زد که با ازدواج با یه دختر کم سن و سال و در واقع تصاحب اون دختر قبل از ورود به دنیای مردها ، می تونست اونو از هر گزندی حفظ کنه و در واقع اونو اونطور که خودش مایله تربیت کنه .
پیروز نمونه ی کامل یه مرد آذری با همون تعصبات و اندیشه های مخصوص اون خطه بود . یه مرد قلباً مهربان و احساسی ولی ظاهراً کم و حرف و متعصبو تا حدی خشن . مردی که خیلی نسبت به زنی که همسرش خواهد شد متعصبه و با اینکه حسی که خودش به این موضوع داره ، حمایته ولی مطمئناً مثل بیشتر مردهای اون منطقه نمی دونه که تعصب و علاقه اش دست و پا گیر از یه حمایت صرفه و هر زنی نمی تونه این قفس رو تحمل کنه !
پیروز با تحصیل زن مشکلی نداشت و کاملاً معتقد بود که یه مادر تحصیل کرده بهتر از یه مادر دیپلمه هستش ولی کار زن ؟؟
همیشه از اینکه به خاطر شاغل بودن مادرش ، غذای سرد خورده و شاید بیشتر مواقع مجبور بوده کار خونه انجام بده ، احساس کمبود می کرد و دوست داشت زنی داشته باشه که وقتی می یاد خونه ، بوی قرمه سبزیش بپیچه تو دماغش .نه اینکه مقنعه به سر برای بچه هاش سیب زمینی سرخ کنه و مانتوش رو در نیاره چون می خواد برای شیفت دوم برگرده سر کار .
تموم شدن سیگارش ، همزمان شد با صدای تلفن . شماره منزل دایی بود . دایی رو دوست داشت . حتی زن دایی رو هم. ولی می ترسید ! می ترسید از اینکه بخوان هنگامه رو به ریشش ببندن. با اینکه هنگامه مشکل جسمی داشت و همین هم برای پیروز زیبا پسند یه عیب بزرگ محسوب می شد ولی مهمترین دلیل پیروز که می دونست به ظاهر غیر منطقی هم هست و برای همین جرآت ابرازش رو نداشت ، این بود که دوست نداشت یه استاد دانشگاه بگیره ! اون دوست نداشت همسرش رو دانشجوهای پسر احاطه کنن و ازش سوال بپرسن ! اون دوست نداشت هیچ استاد دانشگاهی از همسرش تعریف کنه ! هنوز هیچی نشده ، از طرز تعریف زاهدیان از هنگامه چندان خوشش نیومده بود . شاید تو ذهن متعصب پیروز ، هنگامه دختری بود که برای رسیدن به اون بالاها ، از ظرافتهای زنانه اش هم کم استفاده نکرده بود . دختری بزرگ شده ی تهران که لابد برای اینکه بتونه سرش رو جلوی دوستاش بالا بگیره و بگه این نقص عضو مانع این نمی شه که مردی دوستش داشته باشه ، به اندازه ی موهای سرش دوست پسر عوض کرده !
پیروز یه دختر کم سال چشم و گوش بسته می خواست که برای همسری ، تربیتش کنه !!!
****
مشغول خوندن یه رفرنس زبان اصلی جدید بود که موبایلش زنگ خورد . یه شماره ی ناشناس بود . بیشتر این شماره های ناشناس ، مربوط به دانشجو هاش بودن که بیشتر نزدیک به امتحانات دور و برش رو شلوغ می کردن. اما الان ، اول سال ، یه کم بعید بود دانشجویی بخواد باهاش تماس بگیره !
هنگامه از هیچ شماره ای واهمه نداشت و مثل بقیه ی استادا ، خودش رو تو قرنطینه ی شماره های سیو شده ی گوشیش حبس نمی کرد و خیلی راحت ، به هر شماره ای که رو گوشیش می افتاد جواب می داد. دایره ی سبز رنگ رو لمس کرد و جواب داد .
صدای بم مردانه ای تو گوشش پیچید .
romangram.com | @romangram_com