#احساس_من_معلول_نیست_پارت_178
-از کجا فهمیدی؟
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-جای کی الان خالیه ؟ کی باید الان به جای من تو این خونه می بود و نیست ؟
-پدرام ؟
هنگامه سری به نشونه ی آره تکون داد و خودش رو از حصار بازوان پیروز بیرون کشید و گفت :
-بیا بریم شام بخوریم !
پیروز در حالی که بازوی هنگامه رو گرفته بود و باهاش آروم حرکت میکرد گفت :
-از کجا فهمیده ؟
هنگامه گفت :
-از خودش بپرس! البته وقتی رسید تبریز. چون صبح راه افتاده و الان باید برسه !
تو مطب دکتر نشسته بودن .هنوز نوبتشون نشده بود . نیایش رو سپرده بود به نرمین و فریال . همیشه همینطور بود . اونقدر نگران و بدبین بود که بچه رو به یه نفر نمی سپرد . همیشه باید دونفر می بودن . اینطوری خیالش یه مقدار و فقط یه مقدار راحت تر می شد . مهشید مادر فوق العاده ای بود . همینطور یه همسر خیلی عالی . ولی همیشه یه چیزی اون زیر ، زیر همه ی اتفاقات خوب و خوش زندگیش ، براش آزار دهنده بود . مهشید همیشه از تکرار تاریخ می ترسید . مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه ولی کار مهشید از ریسمان گذشته بود . اون حتی از نخ دندان هم می ترسید .
نوبتشون شد . نریمان دست به کمرش گذاشت و اونو به سمت اتاق دکتر راهنمایی کرد .
با وجود شروع زندگی مشترک ،هنوز هم ارتباتشون رو با دکتر حفظ کرده بودن . دکتر با دیدنشون لبخند زد و با خوشرویی گفت
-به به زوج خوشبخت ! از اینطرفا ؟
مهشید رو مبل نزدیک میز دکتر نشست . نریمان هم کنارش !
نریمان گفت :
-ما که همیشه مزاحمیم دکتر جان ! راستش اومدیم در یه موردی با شما مشورت کنیم !
دکتر کاغذ سفیدی گذاشت دم دستش و گفت :
-من سراپاگوشم.
مهشید نگاهی به نریمان انداخت و گفت :
-دکتر هم من و هم نریمان به این نتیجه رسیدیم که من به نوعی وسواس فکری در مورد نیایش گرفتار شدم . حس می کنم همه می خوان یه جوری بهش صدمه بزنن . حتی ... حتی کار به جایی رسیده که نریمان رو هم متهم می کنم !
دکتر پرسید:
romangram.com | @romangram_com