#احساس_من_معلول_نیست_پارت_177


هنگامه تکونی خورد ولی بیدار نشد . پیروز کمر راست کرد و در حالی که پیرهنش رو در می آورد ، بازم زل زد تو صورتش. می تونست بی هنگامه زندگی کنه ؟ اصلاً مگه بی هنگامه زندگی ارزش داشت ؟

هنگامه غلتی زد و بعد آروم چشماشو باز کرد . پیروز غافلگیر شده بود . نمی دونست چیکار کنه ! اظهار خوشحالی بکنه یا جوری وانمود بکنه که یعنی از برگشتنش ناراحته . تو این گیر و دار لبخند نصفه و نیمه ای زد و هنگامه با یه لبخند گرم جوابش رو داد.

هنگامه از تخت پایین اومد . سینه به سینه ی همسر عزیزش وایساد و قبل از اینکه پیروز عکس العملی نشون بده ، رو انگشتای پا وایساد و گونه ی پیروز رو ب*و*سید و گفت :

-خسته نباشی !گرسنه ای نه ؟

پیروز که هاج و واج ایستاده بود وسط اتاق ، بلاخره به تن و ذهن خشک شده اش یه تکونی داد و گفت :

-چرا برگشتی هنگامه ؟ ما حرفامون رو زده بودیم !

هنگامه هر چند قلبش فشرده شده بود ، لبخندی زد و گفت :

-ما حرفامون رو زده نزده بودیم . تو حرفاتو زده بودی ! اونم بدون مشورت با من !

هنگامه از اتاق خارج شد . پیروز پاتند کرد و از پشت لباس حریر صورتی رنگ هنگامه رو گرفت و اونو برگردوند و زل زد تو چشمای مشکی جذابش و گفت :

-چرا برگشتی ؟

هنگامه بازوشو با حرص از تو دست پیروز بیرون کشید و در حالی که راه آشپزخونه رو در پیش می گرفت گفت :

-برگشتم چون اینجا خونمه . جاییه که مردم ، عشقم ، نفسم ، داره زندگی می کنه و برامم اصلاً من چقدر توانایی ج.ن.س.ی داره .

از تو آشپزخونه داد زد :

-برام مهم نیست که سالها اون اتاق و اون تخت شاهد هیچ رابطه ای نباشه و برام مهم نیست که یه بچه ی زرزرو دائم تو دست و بالم وول بخوره یا نه.مهم برام پیروزیه که اگه نباشه ، منم نیستم .

پیروز خودش رو بی حال انداخت رو مبل و هنگامه از اشپزخونه اومد بیرون و لنگ لنگان خودش رو رسوند به پیروز و جلوی پاش رو زمین نشست و تو چشمای غمگین همسرش نگاه کرد و گفت :

-گذشتن از هنگامه برات ، از گفتن مشکلت اسون تر بود ؟ من اینقدر برات غریبه بودم ؟ شش ماه تمام زجر کشیدی و بیماری به این سختی رو به تنهایی تحمل کردی که عشقت رو ثابت کنی یا غرورت رو ؟ من برات چقدر ارزش دارم ؟ گذاشتی غرور من له بشه و فکر کنم برای نقص عضوم یکی دیگه رو به من ترجیح دادی ولی یک کلمه نگفتی دردت چیه ! چرا پیروز ؟ اینقدر بی جربزه هستی ؟ یا منو اونقدر ضعیف تصور کردی که نمی تونم در کنارت به حل مشکلت کمک کنم ؟ می دونی تصور اینکه تو عشقت رو، نگاه مهربونت و دستای گرمت رو بعد از این با یکی دیگه قسمت کنی چی سر روانم اورد ؟ هنگامه همینقدر برات ارزش داشت ؟ اگه برای یه مرد گفتن از کمبودی که ممکنه براش پیش بیاد سخت و سنگینه ، نادیده گرفته شدن و خ*ی*ا*ن*ت دیدن هم برای یه زن اونقدر ثقیله که زیرش له بشه ! ترجیح دادی من له بشم ولی خودت رو حفظ کنی ؟ این چیه پیروز ؟ عشق؟ مثلاً خواستی محبت کنی ؟ که من بعداز تو صاحب یه مرد بی نقص باشم و سال به سال براش بچه بیارم که چی ؟ تو فکر می کنی واقعاً من از زندگی اینا رو می خوام ؟

پیروز ساکت بود . حرف حق که جواب نداره !

هنگامه از رو زمین بلند شد و خودش رو تو آ*غ*و*ش امن و گرم همسرش پنهان کرد و گفت :

-می دونی اگه با این تصور که بهم خ*ی*ا*ن*ت کردی از هم جدا می شدیم من تا آخر عمر نمی تونستم مثل یه آدم زندگی کنم ؟ که روح و روانم می شکست و به یه جسم بی روح تبدیل می شدم ؟اینو می دونی که برای من عاشق که هر روز که خورشید طلوع می کنه تا شب که دنیا تاریک می شه سلول به سلول عشق و محبت تو رو فریاد می زنه ، زندگی در کنار مردی که ممکنه برای احساسات و اعضای مردانه اش مشکلی ایجاد بشه خیلی خیلی آسونتر از درد غم خ*ی*ا*ن*ت مردیه که عاشقانه می پرستتش؟ چطور دلت اومد پیروز ؟ چرا تنهایی برای این امر مهم تصمیم گرفتی ؟ اونم تصمیمی به این غلطی؟

پیروز انگشتش رو گذاشت رو لب هنگامه و اونو بیشتر به خودش فشرد و گفت :

-اشتباه کردم ! حالا که برگشتی می فهمم اشتباه کردم و خدا شکر که اتفاق بدی برای این آشیانه امن نیافتاده. منو ببخش ! ولی من نه برای غرورم و نه به این خاطر که صحبت در موردش ممکنه سنگین باشه ، این مسدله رو مخفی نکردم . من نخواستم تو مجبور به تحملم باشی! من نخواستم تو به خاطر مشکل من احساسات و روح و جسمت رو اسیر زندگی با من بکنی ! من نمی خواستم حسرت بچه رو وقتی تو پارک قدم می زنیم و تو زل می زنی به زمین بازی تو چشمات ببینم و غصه بخورم که چرا زندانی این زندگی بی روح کردمت .

بعد هنگامه رو از خودش جدا کرد و گفت :

romangram.com | @romangram_com