#احساس_من_معلول_نیست_پارت_176
ازپدرام خواست که سرم رو از دستش بکشه بیرون . پدرامم وارد نبود ولی این کارو کرد و جاش یه چسب کوچولو زد .
هنگامه گفت :
-باید برم خونه . من برمی گردم خونه ! اول از همه به خاطر اینکه این حقیقت رو از من پنهون کرده و فکر کرده من ممکنه بعد از دونستنش ترکش می کنم ، حسابی کتکش می زنم و بعد می شینم به حال بیماریش گریه می کنم . اون قرص می خورده و حالش بد می شده و منِ خر ، منِ نفهم متوجه نمی شدم .
پدرام گفت :
-به دایی اینا چی می گی ؟
هنگامه مردد وایساد وسط اتاق و یه لحظه فکر کرد و گفت :
-مطمئنا حقیقت رو نمی گم . تو هم نباید به پدر و مادر خودت بگی ! می گم چون پیروز فکر می کنه علت بچه دار نشدنمون اونه ،می خواست اینطوری منو از زندگیش بیرون کنه که بتونم مادر بشم ! چطوره ؟ اینطوری بهتر نیست ؟
پدرام گفت :
-هر چند غیر واقعی و یه خرده مصنوعی به نظر می رسه ولی فعلاً جهت خروجمون از خونه گزینه ی خوبیه !
هنگامه می خواست از اتاق بره بیرون که پدرام گفت :
-زن داداش ؟!
هنگامه برگشت سمتش و گفت :
-بله ؟ چیزی هست که نگفته باشی؟
پدرام گفت :
-یه لحظه درو ببند . می دونی چیزی که می خوام بگم رو خودت خوب می دونی ولی محض یادآوری می گم که تصمیمت رو قاطع بگیری ! ببین ! ...چطوری بگم ... یه مرد ... یه مرد خیلی رو توان مردونگیش و...خوب خودت می دونی چی می گم ... حساسه . خیلی خیلی خیلی . یعنی بمیره براش آسونتره که کسی اونو از لحاظ ج.ن.س.ی ناتوان ببینه و تحقیرش کنه ! پیروز هم دوز این مسئله تو وجودش یه مقدار بالاست . پس اگه از این در رفتی بیرون و خواستی برگردی به زندگی و کمکش کنی با این بیماری مبارزه کنه و احیاناً اون کلاً هر دو غده و همینطور توان باروریش رو از دست داد ، باید کنارش باشی. اگه پیروز این سناریوی مسخره و آبکی رو راه انداخته که تو طلاق بگیری، به دو دلیل بود . هم تو رو از حق مادریت محروم نکنه وهم خودش رو از تحقیر شدن در امان نگه داره . اون به هیچ کس نگفته چه مشکلی داره و ممکنه چی رو از دست بده . براش سخته راجع به این موضوع حرف بزنه ! پس اگه رفتی به کمکش باید صبرت زیاد باشه ! اون دیگه اون مرد پر شور سابق نخواهد بود . اون ، اون مرد کامل قبل نخواهد بود . شیمی درمانی هم مطمئناً سخت خواهد بود . اگه می خوی کنارش باشی باید بی تحقیر و همه جانبه کنارش باشی. ممکنه عصبی باشه ، دارو ها ، جراحی و شیمی درمانی عصبیش بکنه . ممکنه به جای تشکر ازت تحقیرت کنه ، دعوا کنه ، داد بزنه . باید صبرت زیاد باشه که بتونین به مشکل غلبه کنین. سرطان مربوط به هر قسمت از بدن که باشه ، خیلی سخت و دردناکه ، ولی تحقیر کننده نیست اما سرطان دستگاه ت.ن.س.ا.ل.ی بحثش جداست .
هنگامه یه قدم به پدرام که مثل برادر کوچیکش خیلی دوستش داشت نزدیک شد و گفت :
-من ... من حاضرم کنار پیروز باشم ،حتی اگه ... خدایی نکرده فقط چشماش کار کنه و فقط با اونا بتونه منو ببینه ! این چیزیایی که تو می گی یه ذره هم برام مهم نیست که ارزش از دست دادن پیروز رو داشته باشه . تحقیر ؟ تو سر زدن ؟ اونم من ؟ اونم برای پیروز ؟ امکان نداره . این عشق عمیق بین ما این اجازه رو نمی ده ! تو نمی دونی با این کارت چه لطف بزرگی در حق منو واون دیوونه کردی که می خواست به بدترین شکل ممکن عشقش رو نشون بده ! امیدوارم یه روز بتونم برات جبرانش کنم . از جانب من و احساس عمیقی که به پیروز دارم ، مطمئن باش !
*****
بوی قرمه سبزی تا تو راه پله می اومد . دلش برای هنگامه و قرمه سبزی هایی که اینطوری از راه پله تا خونه مدهوشش می کرد تنگ شده بود . کار پدرام که نمی تونست باشه !شاید هم همسایه ها امشب مهمون دارن .
وارد خونه که شد ، چراغای خونه رو خاموش دید . پس هنوز پدرام برنگشته بود . چراغ رو روشن کرد .جالب بود بوی غذا کل خونه رو برداشته بود . نگاهی به آشپزخونه انداخت . روی گاز قابلمه بود . یعنی پدرام غذا گذاشته کجا رفته ؟ قرمه سبزی بلده مگه این بچه ؟ در قابلمه رو برداشت و بو کشید .اشتهاش حسابی تحریک شده بود .
از اشپزخونه خارج شد . بقیه ی کلیدهای پذیرایی رو هم زد و رفت تو اتاق که لباساشو عوض کنه . چراغ اتاقو که روشن کرد ، جسم مچاله شده ای رو رو تخت دید. هنگامه بود ؟ هنگامه برگشته بود ؟ ولی چرا ؟
به تخت نزدیک شد . با ل*ذ*ت تمام ، صورت معصوم غرق خوابش رو یه دل سیر نگاه کرد . چقدر محتاجش بود . چقدر دلتنگش بود.چقدر عاشقش بود . نتونست خودش رو نگه داره . خم شد و گونه اش رو ب*و*سید .
romangram.com | @romangram_com