#احساس_من_معلول_نیست_پارت_175


پدرام لبخندی زد و گفت :

-خیلی مزاحم نمی شم زن دایی زحمت نکشین .

ولی فریبا بی توجه به تعارف اون ، رفت طبقه ی پایین .

هنگامه لبخندی به روی پدرام زد و گفت :

-الان به عنوان پسر عمه اینجایی یا دکتر؟

پدرام خندید و صندلی کامپیوتر رو کامل کشید کنار تخت و گفت :

-من تا دکتر بشم ، شما ها صاحب پنج تا بچه شدین .

هنگامه لبخند تلخی زد و گفت :

-پیروز شاید ولی من اگه قراره این زندگی به بن بست برسه ، دیگه پی متاهلی رو به تنم نمی مالم .

پدرام سرش رو انداخت پایین و گفت :

-یه چیزایی هست که من دور از چشم پیروز فهمیدم و الان بدون اطلاع و رضایت اون می خوام بهت بگم . این زندگی حیفه اینطوری نابود بشه . اگرم بعد از گفته هام تصمیمت اتمام این زندگی باشه ، ازت خواهش می کنم پیروز نفهمه که تو همه چی رو می دونی ! من با این کار با اینکه دارم به پیروز لطف می کنم ولی از طرفی بهش خ*ی*ا*ن*ت هم می کنم چون اون مایل نبود تو از جریان با خبر باشی وگرنه این سناریوی عشق دوم رو وسط نمی انداخت .

همون موقع فریبا با سینی چایی وارد اتاق شد و چایی رو گذاشت رو میزکامپیتر و رفت نشست رو صندلی میز توالت و چشم دوخت به پدرام .

هنگامه که خیلی کنجکاو بود بدونه پدرام می خواد راجع به چی حرف بزنه و می دونست اون جلوی فریبا چیزی نمی گه ، به فریبا گفت :

-مامان می شه برای منم چایی بیاری؟ گلوم خشک شده !

فریبا فهمید که هنگامه می خواد دکش کنه . ناچاراً باشه ای گفت و از اتاق رفت بیرون.

پدرام گفت :

-واقعیتش پیروز بیماره !

هنگامه نیم خیز شد بیمار ؟ چه بیماری ای ؟

پدرام لبی تر کرد و گفت :

-آروم باش! آروم باش و فقط گوش کن . همه چیو می گم !

......

صحبتهای پدرام که تموم شد ، اشک همه ی پهنای صورت هر دو رو پر کرده بود . هنگامه از خودِ بی خبرش ، از خودِ غرق در کارش ،که نفهمیده بود شوهر ش ، عشقش ، تنها مرد زندگیش ، تو چه مشکلاتی دست و پا می زنه و چقدر تنها مونده ، از خودش متنفر شد . نباید ، نباید این اتفاق می افتاد. براش مهم نبود بچه دار نشدن ، یا اصلاٌ یه ذره هم اهمیت نداشت که پیروز یه دونه ب.ی.ض.ه داشته باشه یا اصلاً نداشته باشه . مهم نبود شاید ماهها تختشون بدون رابطه باشه . مهم نفس کشیدن در کنار آدمی بود که غم از دست دادنش اونو به این روز انداخته بود . مهم این بود که پیروز به سرطان غلبه کنه و زنده بمونه حتی با نقص عضو . چطور متوجه این مشکل بزرگ نشده بود و به جای اینکه تو این مشکلات روحی و جسمی همراه همسرش باشه داشت اونو به خاطر اینکه می خواست بی صدا زندگیشو ترک کنه و اونو درگیر نکنه ، مواخذه می کرد . چطور نفهمیده بود ؟

romangram.com | @romangram_com