#احساس_من_معلول_نیست_پارت_174
سری به طرفین تکون داد و گفت :
-گشنمه ! می خوام صبحانه بخورم .
پیروز نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
-حالا ؟ میلت می کشه ؟
پدرام بی حرف رفت سمت یخچال .
پیروز گفت :
-یکی از همکارا هر سال روز بیست و هشت صفر مراسم عزاداری داره ! منم همیشه می رم . تو هم میخوای فردا بیای؟
آره می رفت . دلش یه دل سیر گریه می خواست . گفت :
-حتماً می یام ....
پیروز رفت سمت اتاق و گفت :
-من هشت کلاس دارم . می رم یه کم بخوام . ماشین رو برات می ذارم .
پدرام از همون آشپزخونه گفت :
-نمی خواد . امروز فقط یه جا می رم . با آژانس می رم .امروز چرا کلاس داری ؟ یه روز قبل از بیست و هشت صفر ، مگه دانشگاه بازه ؟
جوابی از پیروز نرسید . معلومه رفته بود تو اتاق .
ساعت نه بود . نمی دونست دایی اینا بیدارن یا نه . ولی باید هنگامه رو می دید . هر چند می دونست این در حق پیروز نامردیه که بخواد رازش رو فاش کنه . ولی هنگامه به عنوان همسر پیروز و یه طرف جریان هم ، حق داشت بدونه ریشه این مشکل کجاست . شاید با زبون محبت و عشق می شد این زندگی رو از نابودی نجات داد . پیروز بی هنگامه می مرد . صددرصد می مرد . باید به خاطر برادرش هم که شده تلاشش رو می کرد .
محسن خواب آلود گفت:
-کیه ؟
پدرام نفس پرصدایی کشید و گفت :
-سلام دایی ! منم پدرام .
نیم ساعت بعد ،محسن بلاخره اجازه داد پدرام بره پیش هنگامه . محسن هیچ دلش نمی خواست حالا که یه کم وضعیت جسمی هنگامه بهتر شده بازم حالش بد بشه ولی تو دلش می خواست این ماجرا ختم به خیر بشه و این کار راهی جز صحبت نداشت .
پدرام تقه ای به در زد و بعد از بفرمایید فریبا ، وارد اتاق هنگامه شد . فریبا با قیافه ی گرفته نشسته بود . هنگامه ولی چون سرگیجه داشت همونطور خوابیده بود . فریبا چادرش رو مرتب کرد و گفت :
-من برم چایی بیارم .
romangram.com | @romangram_com