#احساس_من_معلول_نیست_پارت_173


سه صبح بود که موبایلش زنگ خورد . سریع جواب داد . نخوابیده بود که بخواد بیدار شه . محمد بود . محمد نفس پرصدایی کشید و گفت :

-متاسفم پدرام جان .خبرای خوبی برات ندارم . متاسفانه برادرت به سرطان ب.ی.ض.ه مبتلا شده که صد متاسفانه پیشرفته هم هست . ظاهراً دارو درمانی هم کمکی نکرده و باید اول ب.ی.ض.ه ی سمت چپ رو بردارن و شیمی درمانی بشه . اگه خدا بخواد می شه سمت راستی رو نجات داد و اگه نه باید هر دو رو بردارن که به بقیه ی بدن منتقل نشه !

پدرام با دهن خشک و به زحمت پرسید :

-یعنی عقیم می شه دیگه نه !

محمد آروم گفت :

-احتمالاً داروهایی که تا حالا مصرف می کرده ، رو تعداد ا.س.پ.ر.م هاش تاثیر منفی گذاشته ولی تا جراحی کامل ، امکان باروری هست ولی وقتی غده رو بردارن ، آره دیگه عقیم می شه . اما اگه یکیش رو بشه حفظ کرد ، بازم امکان باروری هست . باز خوبه زود متوجه شده . این سرطان دومین عامل مرگ آقایون بعد از سرطان پروستاته ! ایشالله سلامتیش رو بدست می یاره ! تهران دکترای خوبی در این زمینه داره .

پدرام نفس عمیقی کشید و گفت :

-میل ج.ن.س.یش چطور ؟ اونم کم می شه ؟

محمد گفت :

-آره ! تا الان هم باید خیلی کم شده باشه ! چون داروهاش جوری هستن که فعالیت هورمون ها رو کمتر می کنن. شیمی درمانی هم که دیگ خودت می دونی چقدر اثر منفی داره . ولی اگه شیمی درمانی جواب بده و سرطان ریشه کن بشه و داروها قطع بشن ، احساس مردانه ، برگشت پذیره ولی خوب زمان بره ! البته تو افراد مختلف فرق داره ! امکانش هست مثل سابق نشه یا اینکه کاملاً مثل سابق بشه . داداشت احتمالاً از خیلی زمان پیش کم خونی داشته ولی نرفته دنبال علتش ! اگه زودتر متوجه می شد ، می شد هر دو ب.ی.ض.ه رو حفظ کرد .

پدرام دیگه نمی تونست حرف بزنه ! بغض گلوشو چسبیده بود و داشت راه نفسش رو می بست . مغزش جوری قفل کرده بود که سوال دیگه ای به ذهنش نمی رسید. بعد از تشکر و خداحافظی مختصر ، تماس رو قطع کرد.

صورتش رو با دستاش پوشوند و شانه هاش مردانه لرزید . می دونست!!! می دونست علت این رفتار پیروز حتماً یه چیز خیلی وحشتانکه ولی این خیلی بدتر از اون چیزی بود که تصورش می کرد . یه نقص عضو خیلی زننده ! برای مرد ، نقص عضو مردانه هاش ، خیلی خیلی سخت و غیر قابل تحمله ! دلش برای برادر ساکت و مغرور و تو دارش کباب شده بود . این شش ماه بار به این سنگینی رو خودش به تنهایی کشیده بود و حالا که می دید جراحی تنها راهه و بعد از اون نمی تونه مرد مناسبی برای هیچ زنی باشه ، اینطوری می خواست به این عشق قشنگ خاتمه بده !!! چقدر برای یه مرد سخت و وحشتناکه .

می دونست الان پیروز بارها آرزو کرده کاش مثل هنگامه پاش آسیب می دید یا حتی یه کلیه اش رو ازدست می داد ، یا یه گوشش رو ولی یک یا حتی هر دو ب.ی.ض.ه ، حتی تصورش هم خیلی سنگینه . هم عقیم می شد و هم مردی می شد که نمی تونست برای همسرش به حدی کافی پر از هورمون های مردانه و پر کشش باشه . هر کسی جای پیروز بود ، این فکر رو می کرد که آیا زنم ، منو با ظاهری جدید و احساسی به مراتب سردتر می پذیره ، یا فقط برای ترحم کنارم می مونه و همچنان به خاطر نادیده گرفتن امیال و احساساتش ، احساس کمبود می کنه و به خاطر ناتوانی من ، حتی به راه بد کشیده می شه ؟

تا خود صبح قدم زد ، اشک ریخت و فکر کرد . چیکار می تونست برای پیروزی بکنه که کاملاً تصمیمش رو قبول داشت ؟ اگه خودش هم اینطوری می شد ، دیگه هرگر حاضر نمی شد همسرش اونو با ظاهری ناقص ببینه . ترجیح می داد بمیره ولی اینطوری نباشه . ولی هنگامه هم حیف بود . عشقشون حیف بود . زندگیشون حیف بود . چه تصمیمی و چه اقدامی می تونست بهتر از این تصمیمی باشه که پیروز گرفته ؟ اینکه نقص عضو تو چه قسمتی از بدن باشه خیلی مهم بود . شنیده بود خیلی از مردها همسرشون رو بعد از سرطان سینه طلاق می دن یا حتی بعضی از زنها بعد از این بیماری حاضر نمی شدن که دیگه کنار همسرشون باشن . بعضی ها هم به زندگی عادی برگشته بودن و نقص عضو جدید رو پذیرفته بودن . ولی با این حال اینو می دونست که سینه خیلی با ب.ی.ض.ه فرق داره . اون غده ایه که نبودش ، رو خیلی چیزها تاثیر منفی می ذاره و فقط موضوع مربوط به ظاهر نیست . پدرام ناراحت ، گیج و خسته، منتظر دمیدن سپیده بود . بدون اینکه بدونه می خواد چیکار بکنه !

دم دمای صبح داغون از بی خوابی دیشب و خبر وحشتناکی که شنیده بود از اتاق بیرون اومد . پیروز هنوز خواب بود . وضو گرفت و تو همون پذیرایی قامت بست . سلام نماز رو می داد که صدای اب اومد .نمی دونست در برابر پیروز باید چه عکس العملی نشون بده !

سجاده رو همونطور باز گذاشت و نشست رو مبل . پیروز که اومد تو پذیرایی ، نیم خیز شد . پیروز با دست اشاره کرد که بشینه و گفت :

-چرا نمی ری بخوابی؟

همه ی سعیش رو می کرد که عادی جلوه کنه . گفت :

-خوابم نمی یاد .

پیروز نگاه ازش گرفت و قامت بست . منتظر و مضطرب به خم راست شدن های روحانی برادرش نگاه می کرد . کاش خدا کاری می کرد . کاش کمک می کرد ... کاش قسمت پیروز این نبود .چطور می شد از این سرنوشت فرار کرد ؟

نماز پیروز که تموم شد گفت :

-تو واقعاً نمی خوای بخوابی ؟

romangram.com | @romangram_com