#احساس_من_معلول_نیست_پارت_172
-برنامه ات چیه ؟ ماشینو لازم داری؟
پدارم گازی به خیار تو دستش زد و گفت :
-اگه بشه که خیلی عالی می شه . چند تا بیمارستان می خوام سر بزنم ! معرفی گرفتم از دانشگاه که اگه مورد مشابه داشته باشن ، پرونده اش رو در اختیارم بذارن .
پیروز باشه ای گفت و رفت تو آشپزخونه و از همونجا گفت :
-من شب برمی گردم . حدود ساعت هشت . کلید خونه رو می ذارم اینجا . تو احتمالاً کارت زودتر تموم می شه . برای ناهارم هر چی خودت می خوری درست کن . من تو دانشگاه می خورم .
پدرام گفت :
-برو به کارت برس داداش . من که تعارف ندارم .
همون موقع موبایل پیروز زنگ زد . گوشای پدرام تیز شده بودن .
-بله ... بله ... ساعت چند ؟ باشه چشم ...ممنون خانم .من راس هفت اونجام .
پیروز یه ساعت بعد ، با یه آژانس راهی دانشگاه شد...............پدرام هم بلافاصله پشت سرش حرکت کرد . باید می فهمید هفت کجا می خواد بره . از ساعت دو تا شش ، پیروز تو دانشگاه بود و پدارم بیرون دانشگاه کشیکش رو می کشید . ساعت شش پیروز رو دید که سوار تاکسی شد . استارت زد و خیلی آروم تعقیبش کرد . ده دقیقه به هفت بود که پیروز جلوی ی مجتمع تجاری ، خدماتی پیاده شد . پدرام سریع پارک کرد و وارد ساختمان شد . آسانسور تو طبقه ی شش ایستاد . بعد هم رفت طبقه ی هشتم . پدرام دکمه ی آسانسور رو زد و و آسانسور خالی اومد پایین . پیروز یا تو طبقه ی شش پیاده شده بود ، یا تو هشت . اول رفت طبقه ی شش. هر طبقه چهار واحد بود . یکی از واحد ها عکاس هنری ، یکی کارشناس دادگستری در امور آثار باستانی و دو تا مطب پزشکی . یکیش دکتر زنان و دومی مغز و اعصاب. با احتیاط نگاهی به مطب دکتر مغز و اعصاب انداخت و وقتی اثری از پیروز ندید ، با فرض اینکه وارد هیچ کدوم از این اتاقهای در بسته نشده بود ، دکمه ی آسانسور رو زد . تو طبقه ی هشت ، چهار تا مطب دکتر بود که هر چهار تا هم باز بودن.
مختصص اورولوژی ، دندانپزشک ، زنان ، اورتوپدی. پزشک زنان که نمی تونست مقصد پیروز باشه .آروم و با احتیاط خم شد و مطب دندانپزشک رو از نظر گذروند . نفسش رو داد بیرون . اونجا نبود . دو نفر داشتن وارد مطب مختصص اورولوژی می شدن . از بین اونا نگاهی به داخل مطب انداخت و چشمش افتاد به پیروز که روزنامه تو دسش بود . سریع خودش رو کشید کنار . حدسش رو می زد . می دونست یه چیزی این وسط غلطه . از تصور مشکلاتی که پیروز ممکن بود داشته باشه تا گذرش به اینجا بیفته ، خیلی ناراحت شد . برگشت تو ماشین و منتظر شد . ساعت هشت بود که پیروز غمگین و با شانه هایی افتاده از پله های ساختمان پایین اومد و دربست گرفت . پدرام تا نزدیکی های خونه تاکسی رو تعقیب کرد و وقتی مطمئن شد مقصد پیروز خونه ست ، سبقت گرفت و خودش رو زودتر رسوند خونه .
ساعت دوازده شب بود . پدرام آروم در اتاق پیروز رو باز کرد . نگاهی تو اتاق چرخوند و چشمش رو کیف پیروز ثابت شد . اروم برش داشت و از اتاق رفت بیرون . فقط خدا خدا می کرد رمز نذاشته باشه . انگار خدا یارش بود که با تیک آروم در کیف باز شد .کیفو برداشت و رفت تو اتاقش و در قفل کرد . دفترچه بیمه ی پیروز رو برداشت و ورق زد . از شش ماه گذشته ، تنها دکتری که رفته بود ، فقط اورولوژی بود . دفترچه تقریباً رو به اتمام بود و تمام صفحاتش رو نسخه های دکتر اورولوژی پر کرده بود . آخرین نسخه رو که هنوز داروهاش رو تهیه نکرده بود خوند . خیلی سردر نمی آورد . پزشک سال اولی که هنوز دکتر به حساب نمی یاد . کیف رو گشت .چند تا سونو گرافی و آزمایش هم تو کیف بود . باید قبل از بیدار شدن پیروز از بیماریش سردرمی آورد . یه کم مغزش رو به کار انداخت . یکی از دوستاش ، رزیدنت اورولوژی بود . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود ولی چاره ای نبود . بهش زنگ زد . انتظار یه صدای خواب آلود رو داشت ولی صدای بشاش محمد رضا ، باعث شد نفس آسوده ای بکشه . لابد کشیک بود و بیدار! بعد از سلام علیک ، موضوع رو اجمالی براش توضیح داد. محمد رضا گفت :
-اون دور و بر ، دستگاه اسکن داری ؟ پدرام نگاهی اطراف انداخت . رو میز کامپیوتر یه پرینتر بود . سریع رفت سراغش . بله پرینتر سه کاره بود و اسکنر هم داشت . محمد رضا از پدرام خواست که نسخه ها و آزمایشات و جواب سونو گرافی رو براش اسکن کنه و بفرسته به ایمیلش ! ساعات پر استرسی بود.ولی به هر حال کارش رو انجام داد . کامپیوتر رو خاموش کرد و دفترچه و بقیه چیزا رو گذاشت تو کیف و بی سر و صدا اونو برگردوند سر جاش و با استرس و نگرانی منتظر تماس محمد شد.
*****
چشماشو به آرومی باز کرد . تو اتاقش بود ولی سرمی که به دستش وصل بود و از رخت آویز خالی اتاقش آویزون بود ، خیلی خوشایندش نبود . یه کم که فکر کرد فهمید تو چه موقعیتیه . نگاهی به اطراف انداخت . مادرش لحاف تشکی رو کنار تختش پهن کرده بود خوابیده بود . دلش برای مادرش سوخت و همزمان برای نامرد ترین عشق دنیا تنگ شد. دلش می خواست همه ی اینها یه کاب*و*س بد بود و حالا با نوازشهای سحر آمیز پیروز بیدار می شد . دلش می خواست الان تو خونه ی خودش و رو تخت دونفره ی صدفی رنگش کنار عشق خوابیده باشه و هرم نفسهای گرم پیروز ، همه ی زنانه هاش رو بیدار کنه ! سخت بود ! درد داشت ! یه دفعه همه چی مثل زلزله آوار شه رو سرت . هنوز هم نمی فهمید چرا پیروز یه دفعه اونو نخاست . هنوز هم نمی فهمد کی میتونه بیشتر از خودش، پیروز رو دوست داشته باشه ! نمی دونست چقدر خوابیده ولی دیگه خواب از چشماش فراری بود. تو اون نیمه تاریک اتاق سابقش ،ذهنش رو پر داد به روزهای رنگی زندگیش . به شب اول و یکی شدنش با پیروز. با مردی که بغایت ازش خجالت می کشید . مردی که خیلی با ملاحظه بود . به پیروزی که خیلی پرشور ولی لطیف بود . به آ*غ*و*ش گرم و نفسهای آرامبخشش . به زیبا ترین شب زندگیش و همینطور به فردای دل انگیزش . به صبحانه ی شاهانه ای که پیروز باسلیقه براش رو به راه کرده بود . به محبتهای زیر پوستی و بعضاً ظاهری پیروز . به اینکه چقدر به هنگامه ، هوشش ، هنرش ، زیباییش می نازید و هنگامه غرق ل*ذ*ت می شد . به اینکه برخلاف انتظارش ، تو خلوت خودشون همیشه از جذابیتهای زنانه اش تعریف می کرد و اونو تا ابرا می رسوند ولی همیشه جلوی جمع موقر و تا حدی مغرورانه برخورد می کرد . یادش نمی ره که تو برنامه ی مادر زن سلام ، پیروز چطور موقر نشسته بود و خیلی دور و بر هنگامه نمی رفت . جوری که فریبا آروم پرسید :
-همه چی مرتبه مادر ؟ پیروز تو خونه که اینقدر اتو کشیده نیست ؟
یادش اومد چطور با سرخ و سفید شدن برای مادرش توضیح داده بود که این روی پیروز با خلوتشون خیلی تفاوت داره !
چشماشو بست . قطره اشک سمجی از گوشه چشمش غلطید . یادش اومد چطور تو اولین سالگرد ازدواجشون پیروز غافلگیرش کرد و فیش حج عمره رو به عنوان کادو بهش داد . یادش اومد چطور اون شب هر دو چون تازه عروس و دامادی عاشق پیشه شده بودن که بری اولین بار آ*غ*و*ش هم رو تجربه می کنن. یادش اومد احرام بستن و دوری کردن از هم و بعد پر شور و دیوانه وار یکی شدنشون رو . اینکه چقدر سر به سر پیروز میذاشت و اونو حاجی فیروز صدا می کرد و با صدای اعتراضش غرق خنده و شادی می شد.
چقدر برای نامرد ترین عشق دنیا دلش تنگ بود . وقتی پیروز گفت که دیگه احساسی بهش نداره و بهتره از هم جدا بشن ، ده دقیقه ی تمام خندیده بود. مگه می شد ؟ مگه امکان داشت ؟ اما یه کم که فکر کرد ، دید ، آره امکان داره! الان شش ماه بود که پیروز مدام به بهانه های مختلف از زیر وظایف مردانه اش در می رفت و هنگامه اونقدر دوسش داشت که متوجه نمی شد و همین که کنار عشقش می خوابید و نوازشش می کرد براش کافی بود . شک نمی کرد که مشکلی هست . می دونست پیروز حقیقت رو می گه و خسته ست . حتی یه ذره هم شک نمی کرد . ولی اون شب ، شبی که پیروز حرف جدایی و ته کشیدن احساس رو ناجوانمردانه عنوان کرد ، اون شب نحس تا خود صبح فلش بک زد به گذشته و اون موقع بود که تازه متوجه شد تو شش ماه گذشته شاید به اندازه ی انگشتان دست با هم رابطه نداشتن و اونجا به حماقت خودش خندید . به شوریدگی خودش پوزخند زد که متوجه نشده چقدر از هم دور شدن و اون فقط به ب*و*سه و نوازش قانع بوده . پیروز درست می گفت . دیگه کشش مردانه ای به سمت زنانه های هنگامه نداشت . غرور و شخصیتش رو لگدمال شده دید و صبح قبل از بیدار شدن پیروز ، با یه چمدان یک نفری ، کلبه ی عشقش رو ترک کرد .
تو عوالم خودش بود که صدای گرفته ی مادرش رو شنید .
-بیداری مادر؟
*****
romangram.com | @romangram_com