#احساس_من_معلول_نیست_پارت_171


پدرام بود و اجازه می خواست .پیروز گفت بیا تو .

پدرام که حالا برای خودش مرد کوچیکی شده بود و بعد یه سال پشت کنکور بودن ، سال یک رشته ی پزشکی بود ، وارد اتاق شد و با دیدن ساک پیروز گفت :

-می خوای برگردی ؟

پیروز سری تکون داد و پدرام نشست رو صندلی میز کامپیوتر و گفت :

-می شه منم باهات بیام ؟

پیروز سرش رو بلند کرد و گفت :

-برای چی ؟

-استادمون یه تحقیق گفته که اینجا نمی تونم چیزی راجع بهش پیدا کنم !

پیروز متعجب گفت :

-تو جغله رو چه به تحقیق ؟ سال اول مگه تحقیق می گن ؟ چی هست که اینجا پیدا نمی کنی ؟

پیروز رشته اش فنی بود و مطمئناً شیره مالیدن رو سرش خیلی نباید سخت می بود .پدرام با اعتماد بنفس گفت :

-راجع به بیماری جدید گفته . به هر کی هم یه بیماری داده . من اینجا گشتم تو بیمارستانهای اینجا نمونه اش ثبت نشده ولی تهران هست . اگه مزاحمم برم هتل ؟

پیروز بی حوصله دراز کشید رو تخت و آرانجش رو گذاشت رو چشماشو گفت :

-من با اتوب*و*س می رم . فرقی نداره برام .خواستی تو هم بیا !

-کی راه می افتی ؟

-ساعت نه!

پدرام باشه ای گفت و از اتاق رفت بیرون !!!

با مشکلی که براش پیش اومده بود و می دونست درمانی جز نقص عضو دائمی نخواهد داشت ، هر چی فکر می کرد بیشتر به این نتیجه می رسید که راهی که انتخاب کرده ، درست ترین کاره !!! نباید هنگامه رو درگیر این بیماری می کرد . نباید تو اون زندگی می موند و نابودی مردانگی هاشو می دید . نباید به هنگامه ی پرشور تحمیل می شد. نباید اونو از داشتن یه مرد سالم محروم می کرد .

دو ساعت بعد در حالی که نه حمید و نه فاطمه برای بدرقه ی پسرها حتی تا دم در هم نیومدن ، هردو راهی تهران شدن . پدرام داشت می رفت که علت این طوفان رو کشف کنه ! هر چند فاصله ی سنی زیادش با برادر بزرگترش باعث شده بود خیلی نزدیک هم نباشن . اما اون خیلی واضح عشق پیروز به هنگامه رو دیده بود و نمی تونست باور کنه زنی قادره این عشق رو از اونا بگیره . پدرام تقریباً مطمئن بود هیچ زنی نمی تونه جای هنگامه رو تو دل پیروز بگیره . پس حتماً یه کاسه ای زیر نیم کاسه ی برادر مغرورش بود و پدارم می رفت که کشف کنه این حماقت محض از چی سرچشمه می گیره !

ساعت هفت و نیم بود که رسیدن خونه ی پیروز. حتی پدارم هم متوجه شده بود که خونه بی هنگامه ، خیلی بی روح کسل کننده ست . حتی موقع ورود کاملاً متوجه غم نگاه پیروز شده بود و با دیدن حس و حال برادرش ، مصمم تر شد که علت این بحران رو کشف کنه ! مطمئناً پیروز صحبتی نخواهد کرد .پس خودش باید دست به کار می شد .پیروز بی حوصله گفت :

-من می رم یه کم بخوام . کلاسهای صبحم رو کنسل کردم ولی بعد از ظهر می رم دانشگاه . تو هم به خودت برس. همه چی تو یخچال هست .

پدرام وسایلش رو جا به جا کرد و سری به یخچال زد و یه صبحانه ی نصفه نیمه برای خودش جفت و جور کرد و نشست پای تلوزیون . ساعت دوازده بود که پیروز از اتاق اومد بیرون . کسل ، هپلی و اخمالو بود . نگاهی به پدرام انداخت و رفت حموم و یه ربع بعد حوله پیچ اومد بیرون و گفت :

romangram.com | @romangram_com