#احساس_من_معلول_نیست_پارت_170
حمید با تمسخر گفت :
-باز تو فیلم پلیسی دیدی؟ چرا جناییش می کنی ؟ پیروزم یه مرده مثل خیلی از مردای کله پوک دیگه که مرغ همسایه رو غاز می بینه . ولی من یکی چشمش رو درمی یارم ! هنوز اونقدر کرک و پرم نریخته که این دیوونه گند بزنه به زندگیش و من وایسم نیگاش کنم !
اما پدرام هنوزم تو دلش معتقد بود که کار پیروز یه علت مخفی داره !
همین که پیروز اومد تو خونه ، از سکوت آزار دهنده ی خونه متوجه شد که اوضاع رو به راه نیست و باید آماده ی حمله ی لفظی خانواده و به خصوص مادرش باشه . با اخم سلامی کرد و راه اتاق سابقش رو در پیش گرفت که فاطمه گفت :
-کجا آقای دکتر ؟ میموندین استفاده می کردیم از صحبتهاتون !
پیروز برنگشت و همونطور که پشتش به اونا بود گفت :
-خسته ام مامان . حوصله هم ندارم !
فاطمه داد زد :
-منم همینطور ! هم خسته ام هم خیلی بی حوصله ! به جای بازی با نوه هام باید برم از دادگاه خانواده وقت بگیرم ! بعدش هم کلی کار دارم . باید برم لباس بخرم واسه خواستگاری ! پسرم دلش زن نو می خواد .
قبل از اینکه پیروز حرفی بزنه ، حمید گفت :
-بیا بشین باید حرف بزنیم !
پیرو زکه خودش به حد کافی عصبی و بی حوصله بود ، با حرص برگشت سمت پدر و مادرش و گفت :
-من بچه نیستم که بذارین جلوتون بهم بگین چی خوبه و چی بد . این تصمیمیه که برای زندگیم گرفتم ونمی خوام عوضش کنم .پس شما هم ولم کنین.
فاطمه با اشک گفت :
-ایشالله آه اون دختر معصوم که الان تو تخت بیمارستانه و دو روزه زیر سرمه ، جوری بگیرتت که نتونی کمر راست کنی ! من اینقدر نامرد بزرگت کردم ؟ شیرم چی داشت که اینقدر بی معرفت شدی ؟ نون حلال بابات چرا نااهلت کرد .
پیروز بی توجه به نفرینهای مادرش گفت :
-هنگامه چی شده ؟ چرا بیمارستانه ؟
حمید پورخندی زد و گفت :
-یعنی الان تو نگران زنتی ؟ خوبه ! خیلی خوبه ! واسه تفریح رفته اونجا ! مرد حسابی چراشو تو باید بگی ! هم به ما و هم به ننه بابای بدبخت اون که دارن با سوختن بچه شون اب می شن . اگه این دختر عیبی ، ایرادی داره ، بگو لااقل اونا و ما هم بدونیم ولی بی دلیل گفتی می خوای طلاقش بدی و با یکی دیگه ازدواج کنی ، آخر نامردی و بی معرفتیه پسر . به تو هم می گن مرد ؟ اگه یکی با دختر خودت اینکارو می کرد ، چه حالی می شدی بی انصاف ؟ من چطور جلوی محسن سرم رو بگیرم بالا؟
پیروز ساکت بود . تو دلش می گفت چرا باید این بدبختی براش پیش می اومد که اینطور خودش و هنگامه ی عزیزش رو زجر کش می کرد . بی حرف برگشت سمت در ورودی و از خونه خارج شد . خیلی نگران هنگامه بود . دلش برای گرمای وجودش پر می کشید . برای لبخند جذاب و برای وجود پر آرامشش. اما حالا با این اتفاق ،آرامشی در کار نبود . پیروز دلش گرمی خونه اش رو می خواست ولی می دونست دیگه نمی تونه . دیگه نمی شد !!!
بی هدف تو خیابونا می چرخید . باید برمی گشت تهران . نمی تونست تو هوایی که هنگامه نیست نفس بکشه . بعد از ساعتها پیاده روی بی هدف ،برگشت خونه و یه راست رفت تو اتاقش و ساکش رو بست . وقتی برای خرید بلیط هواپیما نبود . با اتوب*و*س می خواست برگرده . تازه ساکش رو جمع کرده بود که تقه ای به در خورد . پوفی کرد و گفت :
-بله ؟
romangram.com | @romangram_com