#احساس_من_معلول_نیست_پارت_169


فاطمه با همون لحن گفت :

-چی شده داداش ؟ چه بلایی داره سر زندگی این دوتا می یاد ؟ پیروز الان تبریزه ! اومده می گه می خوان جدا شدن . دارم سکته می کنم !

محسن با لحن عصبی و دلخور گفت :

-چه می دونم ابجی ! ما بی خبر از تو .دختر دسته گلم رو دادم تحویل اقا ، برگشته بهش می گه بهتره جدا شیم .چرا ؟ چون اقا از یکی دیگه خوشش اومده !

فاطمه شروع کرد به گریه و گفت :

-به خدا اگه راست باشه ، شیرم رو حلالش نمی کنم ! مگه کجا می تونه دختری به خانومی هنگامه پیدا کنه پسره ی احمق. تو رو خدا داداش شما با هنگامه حرف بزن ! بهش بگو خامی این احمق رو ببخشه ! خطا کرده . من و حمید هم گوشش رو می پیچونیم و می فرستیم دست ب*و*س . حیفه زندگی به این خوبی خراب شه . اونم سر هیچ و پوچ .

محسن ناراحت گفت :

فعلاً که دخترم دو روزه تو تب می سوزه و مریضه و هذیون می گه . بعدش رو هم نمی تونم قول بدم آبجی ! مردی که به این راحتی بیاد تو روی زنش بگه می خوام با یکی دیگه باشم ، همون بهتر که بره دنبال زندگیش ! جوری بین این دوتا یه شبه پرده دری شده که خیال نکنم قابل جبران باشه . البته الان تمام همّ و غمّ من اینه که حال روحی داغون هنگامه رو به راه کنم . به بنا شدن دوباره ی زندگیشون هم امیدی ندارم که هیچ ، واقعیتش با کاری که پیروز در حق هنگامه کرد ، دلم نمی خواد دیگه چشمم تو چمشش بیفته . منو ببخش آبجی ، الان دکتر اومده بالاسرش . من باید برم !!!

صدای ممتد بوق ، مثل پتک رو سر فاطمه خورد و همونجا پای تلف شروع کرد به گریه !!!

پدرام که یه پسر جوون بیست و یک ساله بود و از جو به وجود اومده و برگشت برادرش بی هنگامه فهمیده بود چه خبره ، کنار مادرش نشست و دست فاطمه رو که حالا موهاش یه دست سفید شده بودن و اون به خاطر ماه محرم ، رنگشون نکرده بود ، رو گرفت تو دستش و گفت :

-چی شده مامان ؟ سر زندگی خوب پیروز و هنگامه چی اومده ؟

فاطمه با همون چشمای سرخ پدرام رو نگاه کرد و گفت :

-نمی دونم کی رفته تو جلد پیروز که می خواد گلی مثل هنگامه رو طلاق بده و اونو بگیره ! یعنی خودم لشش رو می ندازم جلوی ننه بابای بی همه چیزش اگه بخواد زندگی خوب اینا رو به هم بزنه ! مگه من می ذارم یه هرجایی بیاد و هنگامه رو از پیروز بگیره ؟

پدرام دست مادرش رو فشرد و گفت :

-آروم باش مامان . داری سکته می کنی ! این چه طرز حرف زدنه ؟ از تو بعیده مادرمن ! من فکر نمی کنم قضیه اینی باشه که رو شده ! اگه پیروز می خواست از هنگامه جدا شه ؟ چرا اینجوری ؟ چرا با آبرو ریزی علیه خودش ؟ می تونست کلی بهونه بیاره و بی سر و صدا جداشه و بعد بره سراغ عشقش. یعنی اینقدر احمقه ؟ اون علناً همه رو علیه خودش شورونده ! این با عقل جور در نمی یاد.

فاطمه پرید وسط حرف پدرام و گفت :

-عشقش ؟ غلط کرده پسره ی احمق نفهم . مگه عقل به تحصیلاته ؟ یه جو عقل تو اون مغز پوکش نیست . من آدمش می کنم ! فکر کرده صدا کلفت کرده و دکتر شده ، یعنی آدم شده ؟

همون موقع حمید وارد اتاق شد و پرسید :

-چی شد؟ زنگ زدی به محسن ؟

فاطمه که داغ دلش تازه شده بود با زاری رو به شوهر کرد و ماوقع رو توضیح داد .

دوباره پدارم گفت :

-من می گم یه کاسه ای زیر نمی کاسه ست . می دونین حسم چیه ؟ حس می کنم پیروز خوشش می یاد با این قضیه خودش رو منفور جلوه کنه ! حتماً یه علتی داره ! من باید سر در بیارم !

romangram.com | @romangram_com