#احساس_من_معلول_نیست_پارت_168


-هنگامه ؟!

هنگامه با غیظ برگشت سمتش و گفت :

-چیه ؟ نکنه با این بلایی که سر روحو غرورم اوردی ، انتظار داری برات بر*ق*صم ؟

با با یه پوزخند گفت :

-البته همچین ر*ق*صم هم خوب ازآب درنمی یاد . زنی که می لنگه خوب نمی تونه بر*ق*صه و احتمالاً به قدر کافی برای شوهرش جذاب نیست نه ؟

فریبا بلند شد و تن لاغر هنگامه رو که تو این یه هفته که اومده خونشون ، نصف شده بود به آ*غ*و*ش گرفت و گفت :

-آخه دردت به جونم ! چی شده ؟ چرا اینجوری می کنی ؟

هنگامه مادرش رو از خودش جدا کرد و یه کم به سمت پیروزی که غمگین نگاش می کرد حرکت کرد و به پای کوتاهش اشاره کرد و گفت :

-اون چند سانت کوتاهی پایی که سی و چند سال به چشمم نیومد و اونو یه مشکل فرض نکردم ، حالا توسط شوهرم تو سرم کوبیده می شه مامان ! حالا شوهرم ، یکی رو که سالمه رو به من ترجیح می ده .دردم اینه ! دردم تیکه تیکه شدن قلبمه ! مگه من پنهون کرده بودم ازش ؟ مگه ندیده بود هان ؟

اشک سمجش رو با پشت دست پاک کرد و گفت :

-حق داره ! الان دیگه یه دکتره خُب ! دوست داره جلوی دانشجوهاش پز یه خانم سالم و جذاب رو بده ! یه زمانی که به هنگامه ی بدبخت تو، توجه می کرد از رو حسابگریش بود . حالا می بینه ضرر کرده و می خواد جبران کنه !

با انگشت به پیروز اشاره کرد و گفت :

-چیه جناب دکتر ؟ چرا حرف نمی زنی ؟نیومدی مگه واسه همین ؟ بگو ! به این مادر بخت برگشته بگو که چه تصمیمی داری ! بگو یه روز از خونه رفتی بیرون و شب اومدی گفتی که می خوای جدا شی . بگو که تمام اعتماد بنفسی رو سی و پنج سال برای داشتنش تلاش کرده بودم با یه ساعت حرف زدن به باد دادی ! بگو دیگه ... بگو که می خوای یه جایگزین برای اون همه عشقی که لایقش نبودی و من به پات ریخته بودم پیدات کردی!

فریبا بی حال رو مبل نشست . چرا زندگی آروم یه دونه دخترش اینطوری طوفانی شده بود ؟

پیروز از درون داشت می سوخت ! دلش می خواست تن لرزان هنگامه رو تو آ*غ*و*ش بگیره و بگه غلط کردم عشقم . بگه تو رو خدا منو ببخش ! بگه همش یه دروغ احمقانه بود . بگه من احمق خودخواه فقط واسه اینکه غرورم خرد نشه ، غرور و عزت و نفس تو رو به حراج گذاشتم . بگه از خطای عظیمم بگذر و همین حالا بیا بریم خونمون . بیا بریم خونمون تا بهت بگم دردم چیه !

ولی امان .... امان از غروری که چشم عقل رو کور کنه و امان ... امان ازخودخواهی آدمها که آدمدیت ها رو به لجن می کشن...

*****

دور روز از رفتن پیروز می گذشت . دو روزی که هنگامه تو تب می سوخت . دو روزی که غیر از سرم هیچ ماده ی غذایی ای وارد بدنش نشده بود .دو روزی که فریبا و محسن با دل پر از دامادشون ، مشغول پرستاری از هنگامه بودن .

ساعت حدود یازده بود که زنگ تلفن به صدا دراومد . محسن جواب داد . فاطمه بود . فاطمه با صدایی نگران گفت :

-سلام داداش !

محسن دلخور گفت :

-عیلک سلام

romangram.com | @romangram_com