#احساس_من_معلول_نیست_پارت_167
ببین خانومم! من قبول دارم ما کودکی عادی ای نداشتیم و از افرادی که به راحتی به خونمون رفت و آمد می کردن ضربه خوردیم . من قبول دارم تو نباید به دینا ، نرمین ، خشایار ، پیروز ، هنگامه ، فریال ، سعید و خیلی های دیگه که اینجا می رن و می یان بی تفاوت باشی و کاملاً موافقم که یه درصدی از بدبینی رو داشته باشی که بتونی دخترمون رو محافظت کنی ولی این حفاظ نباید حکم زندان رو داشته باشه برای نیایش . وگرنه خودش زیرآبی می ره و از این زندان خلاص می شه .
الان چند وقته تو جو خونه رو جوری متشنج کردی که من می ترسم بیام تو خونه ! ببین نیایش چی می کشه . تو باید منبع آرامش خونه باشی نه اینکه هر کاری ما دو تا کردیم ازش ایراد بگیری! یا هر حرفی دیگران بی غرض زدن رو با منظور تصور کنی و مدام تو ذهنت بزرگش کنی !
مهشید متعجب و حق به جانب گفت :
-من ؟ من متشنج می کنم ؟ این بی خیالی های توه که داره منو دق می ده ! من نباید هیچ اعتراض بکنم که چی ؟ که شما دلت نمی خواد بیای تو خونه ؟ که جو خدایی نکرده متشنج می شه ؟لابد بیرون جو مناسب تریه و دانشجو هات بیشتر بهت آرامش می دن نه ؟
نریمانی که داشت مثلاً مهشید رو آروم می کرد ، اَه بلندی گفت و بلند شد و با حرص ادامه داد :
-خیلی وقته حسرت یه گفتگوی عادی بدون داد و بیداد به دلم مونده . تو اصلا معلوم نیست مشکلت چیه !!!
*****
فریبا چایی رو گذاشت رو میز و در حالی که هنوز هم چهره اش ناراحت بود گفت :
-شما دو تا نمی خوایین بگین مشکلتون چیه ؟ هر چند هر دوتون تحصیل کرده این و خوب و بد رو خوب می فهمین ولی پسرم ما هم این گیسارو تو آسیاب سفید نکردیم . شاید ازمون کمکی بر بیاد . اون دختر جوری افتاده سر لج که حاضر نیست حرف بزنه ! شما هم سکوت کردی ! آخه چه مشکلی این وسط هست که می تونه اونقدر بزرگ باشه که زندگی آروم و بی دغدغه ی شما رو اینطوری به بن بست برسونه ؟ مسئله بچه ست ؟ دکتر که گفته هر دو سالمین . خدا ایشالله هر وقت صلاح دونست و لایق بودین بهتون بچه می ده . اینکه اینهمه دلخوری نداره !
پیروز ساکت به چاییش زل زده بود . حرف زدن از مشکلش براش آسون نبود . به غرورش برمی خورد . در ضمن نمی خواست کسی بهش ترحم کنه ! برای همین بود که این سناریوی مسخره رو راه انداخته بود . اینکه هنگامه با تنفر ازش جدا بشه به مراتب براش آسونتر بود که با ترحم کنارش بمونه .
یه قلب از چایی نسبتاً داغش رو خورد و گفت :
-احساس من و هنگامه ته کشیده زن دایی !!! ما دیگه نمی تونیم کنار هم به آرامش برسیم . نه اون منو می خواد و نه ... نه من... اونو . من نیومدم ازش بخوام که برگرده ! اون حق داره من و اون زندگی رو نخواد . اومدم شرطاشو برای جدایی بگه ! ما باید جدا شیم .
فریبا در حالی که یه قطره اب هم تو دهنش نبود ، به زحمت لب از لب باز کرد و گفت :
-پای کسی درمیونه ؟ تو ... یکی دیگه رو دوست داری ؟
پیروز سکوت کرد . شرمنده بود . ولی این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و باید همه ی لعن و نفریناش رو به جون می خرید . فریبا داشت از این سکوت ، جواب وحشتناکی می گرفت که صدای هنگامه باعث شد هر دو به سمت پله ها برگردن .
هنگامه لنگان به اونا نزدیک شد و رو به مادرش با بغض گفت :
-مگه نگفتم اینجا نمونه ؟ مگه نگفتم بیرونش کن !
فریبا غرید :
-هنگامه ؟!
هنگامه در حالی سعی اش در برابر گریه نکردن با شکست مواجه شد ، با بغض و اشک گفت :
-چیه ؟ کدوم هنگامه ؟ هنگامه ای که این ... این به اصطلاح مرد ، روحش رو کشت ؟ با اون هنگامه ای ؟ برو مادر جان ! برو بشین سر سجاده و دعا کن خدا این جسم ناقصی رو هم که بهم داده زود پس بگیره تا خودم یه بلایی سر خودم نیاوردم !
پیروز با ترس غرید :
romangram.com | @romangram_com