#احساس_من_معلول_نیست_پارت_166


اگه اینطوری پیش بری ،هر سه تاییمون رو دیوونه می کنی !!!

مهشید هم بلند تر از اون فریاد زد :

-این تویی که همه چی رو خیلی سفید می بینی. من محتاطم نریمان. من می ترسم . من نمی تونم به اطرافیان بچه ام اعتماد کنم . تو که باید خوب درکم کنی ! مگه یکی از همین اطرافیان و نزدیکان نبود که هردوی ما رو تا آخر عمر بدبخت کرد ؟ من ... من حتی بعضی وقتها به تو هم شک می کنم و فکر می کنم این حق رو داشته باشن . مگن کمن پدرایی که به دخترشون ت*ج*ا*و*ز می کنن ؟

نریمان فریاد زد :

-چی؟ تو دیوونه شدی ! تو عقلت رو از دست دادی. حالیت نیست چی می گی . تو به من ، به کسی که جونش برای نیایش در می ره شک داری ، که چی ؟ که ممکنه به دختر سه ساله ی خودم ت*ج*ا*و*ز کنم ؟ وای محض رضای خدا یه کم به خودت بیا مهشید !

مهشید گریه کرد و گفت :

-من فقط نمی خوام اون بدبخت بشه ! من نمی خوام کسی اذیتش بکنه .

نریمان اونو نشوند رو مبل و زل زد تو چشماشو گفت :

-تو الان بدبختی؟

مهشید که اشکش رو گونه هاش می غلتید گفت :

-نه . الان نه ! ولی بودم نریمان . قبل از تو بدبخت بودم . اگه این بلا سربچه ام بیاد ؟ اگه نریمانی نباشه که نجاتش بده و بهش زندگی بده چی ؟ من نباید مواظب باشم ؟ منی که زخم خورده ام و اطلاعاتم در مورد این مشکلات به خاطر بلایی که سرم اومده از بیشتر مادرهای بی خبر بیشتره ، نباید حواسم جمع تر باشه ؟

نریمان آروم گفت :

-من کی گفتم تو نباید حواست باشه ؟ من می گم جوری حواست باشه که نه به خودت و نه به نیانیش و نه به من آسیب نزنی ! تو نباید اونو زودتر از موعد از بچگیش بکشی بیرون و مدام خطرات وحشتناکی رو که ممکنه تا آخر عمر باهاشون مواجه نشه رو بهش گوشزد کنی و از همه ی عالم بترسونیش. نا محسوس مواظبش باش. اون تو سنی نیست که بفهمه تو چی می گی . این فقط اونو می ترسونه !

مهشید م*س*تاصل سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست و همونطور با چشم بسته گفت :

-من مریض شدم نه ؟ حس می کنم هر کسی که می یاد طرف نیایش ، می تونه به راحتی روانم رو به هم بریزه ! من از همه در مورد دخترم می ترسم .

نریمان آروم گفت :

-اگه راستش رو بخوای منم فکر می کنم تو به یه جور وسواس دچار شدی. الان دینا و نیایش هر دو ناراحتن . اونم فقط برای یه لحظه بسته شدن در! من نمی گم مواظبشون نباش ولی می تونی بدون اینکه متوجه بشن درو باز بذاری و بازیشون رو تماشا کنی نه اینکه داد بزنی چرا این درکوفتی بسته ست . اونا نمی دونن مشکل درِ بسته چیه ! اگه دینا بره و به نرمین بگه ، نرمین سریع می فهمه که تو این رفتار زننده رو چرا انجام دادی . ممکنه دلخوری پیش بیاد اونم به خاطر هیچ و پوچ.





این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است





romangram.com | @romangram_com