#احساس_من_معلول_نیست_پارت_165


چهار ساعت عقد و عروسی به سرعت چهار دقیقه گذشت . عروس کشانی در کار نبود . پیروز خواسته بود که نباشه . اعتقاد داشت بوق بوق کردن اونم اون ساعت از شب ، دور از فرهنگ دو استاد دانشگاهه. ماشینهایی که عروس و داماد رو مشاعیت می کردن خیلی نرم و باکلاس فقط با زدن راهنما ، نشون می دادن که یه کارناوال شادی هستن . پیروز و هنگامه همه رو با خوشرویی بدرقه کردن . هر دو گریه می کردن . هر دو هم شاد بودن و غمگین . شاید پیروز جز معدود دامادهایی بود که اشک تو چشماش حلقه زده بود . هنگامه از دیدن این صحنه خوشحال شد . مرد به ظاهر مغروری که اینقدر رقیق القلب باشه ، می تونه تکیه گاه احساسی خوبی به حساب بیاد . اونا هردو با آگاهی هر لحظه در حال شناخت زوایای شخصیتی همدیگه بودن و با کشف یه حس جدید خوشحال می شدن و یه قدم به یه توافهم واقعی نزدیکتر.

یه کم نگران ، یه کم هیجان زده و یه مقدار خجالت زده ، گوشه ای از تخت کرمی رنگش نشسته بود . تو خرید بیشتر این وسایل فقط از دور نظر داده بود و به علت مشغله نتونسته بود مادر و خاله اش رو همراهی کنه ! اما سلیقه ی اونا رو خیلی قبول داشت . قلبش نا منظم می زد . خسته هم بود ولی نمی دونست پیروز امشب چه خواسته ای ازش خواهد داشت .

پیروز با صورتی خیس از دستشویی بیرون اومد و گفت :

-می دونی جا نماز کجاست ؟

هنگامه لبخندی زد و دامن پرچین لباسش رو جا به جا کرد و به سمت میز آرایش حرکت کرد و دومین کشو رو باز کرد و گفت:

-مامان دیروز عصر جاهای وسایل رو بهم گفت . اگه درست یادم مونده باشه ، باید اینجا باشه . سجاده ی فیروزه ای رنگ رو از تو کشو بیرون اورد و گرفت سمت پیروز و گفت :

-نه به خودم امیدوار شدم . ایناهاش .

پیروز با یه لبخند سجاده رو گرفت و تو همون اتاق خواب پهن کرد و قامت بست . صدای گرم پیروز ،باز هم آرامشی به جان هنگامه تزریق کرد که کوچکترین اثری از اون هیجان و نگرانی تو تن و ذهنش باقی نموند . پیروز دو رکعت نماز شب زفافش رو که خوند. سر برسجاده گذاشت . صدای نجوایی آروم به گوش هنگامه می رسید ولی نمی دونست که پیروز اونقدر عاجزانه چی از خدا می خواد . همونطور بی حرکت پیروز رو تماشا می کرد . نمازش که تموم شد ، سجاده رو جمع کرد و سرجاش گذاشت . آروم به سمت هنگامه برگشت و گفت :

-نمی خوای از شر این لباس راحت شی؟

هنگامه به یه چرای خفیف اکتفا کرد و بلند شد .

پیروز بهش نزدیک شد و گفت :

-اجازه بده کمکت کنم ....

*****

پنج سال بعد .....

مامان من نمی خوام حتی برای ثانیه ای هم که شده با اون آدم دو رو رو به رو بشم یا حرفی باهاش بزنم . بهش بگین از اینجا بره ....

فریبا م*س*تاصل گفت :

-آخه دردت چیه هنگامه ؟ چرا باهاش اینطوری رفتار می کنی ؟ ما نباید بدونیم مشکل شماها چیه ؟

هنگامه عصبانی غرید :

-ازش بدم می یاد . می خوام ازش جدا شم . فقط همین !!!

****

نریمان با صدای بلند گفت :

-مهشید تو رو خدا بس کن ! تو خیال می کنی ملت همه مشکل دارن ؟ چرا اینقدر سیاه میبینی؟

romangram.com | @romangram_com