#احساس_من_معلول_نیست_پارت_164


همون موقع بازوم کشیده شد . بابا بود . برگشتم سمتش و گفتم :

-بله ؟

ناراحت بود . خیلی هم ناراحت بود . آروم پرسید :

-تو از مهشید خبر داری؟

پوزخندی زدم و گفتم :

-نه ! چرا باید خبر داشته باشم ؟ مگه شما داداش بزرگترش نیستی؟ مگه مادرتون موقع مرگ به شما نسپرده بودش ؟ سراغش رو از من جغله می گیرین ؟

می دونم براش معذرت خواهی از جابه جا کردن کوه سخت تر بود ولی گفت :

-منو .... منو به خاطر سیلی ای که بهت زدم ببخش !!! می دونم از مهشید خبر داری . بگو کجاست !

خوب وقتش بود دیگه . به جای اتاق ، به سمت پذیرایی راه افتادم و خودم رو انداختم رو مبل و بدون اینکه بهشون نگاه کنم گفتم :

-یه استاد فوق العاده با شخصیت عالی دارم . دکترای عمران داره و مدیر گرهمونه . چند جای دیگه هم تدریس می کنه ! هر چی از اقایی ، چشم پاکی و وقار و شخصیتش بگم ، کم گفتم . اون خواستگار مهشیده ! شباهت بی اندازه ی من به عمه و فامیلی مشترکمون باعث شد بیاد پیشم و باهام حرف بزنه ! اونو یکی از دوستای مشترکشون به مهشید معرفی کرده بود . مهشید هم جریان طلاقش و علتش رو براش می گه . با هم می رن پیش روانپزشک . دکتر تایید می کنه مهشید از نظر روحی یه ادم سالمه و رضا براش پاپوش دوخته . وقتی اینا رو گفت ، کم مونده بود از خجالت آب بشم . ما با عمه چیکار کردیم و اون غریبه چیکار کرد . شما ها هم می تونستین عمه رو ببرین دکتر . اگه سلامت روحیش تایید می شد ، بقیه ی انگا هم خود به خود برطرف می شد . ولی شما با یه اشاره ی رضا که خودش معلوم نبود از چه قماشیه ، پاکی مهشید رو زیر سوال بردین . هفته ی دیگه ، عقدشونه !!! دکتر زاهدیان ازمون دعوت کرد تو مراسم باشیم . من که می رم شما ها رو نمی دونم .

همونطور که اونا مثل مجسمه منو نگاه می کردن ، رفتم تو اتاقم . من کارمو کرده بودم باید منتظر نتیجه می شدم . خوشبختانه انگار نقشه ام گرفته بود . چون بابا اومد پیشم و از تو و نریمان پرسید . اینکه چطور آدمیه و دقیقاً چطور باهات آشنا شده . بعدش هم ظاهراً خودش رفته بود و با پدر بزرگ حرف زده بود .

مهشید مونده بود چطور از فریالی که تو دامن خودش بزرگش کرده و با اینکه خودش هم یه بچه بیشتر نبود ، اونو مثل بچه ی خودش بزرگ کرده ، تشکر کنه .

همون موقع نریمان که متوجه کفش های فریال جلوی در خونه نشده بود ، بدون در زدن ، وارد خونه شد و بدون اینکه متوجه اونا باشه ، بلند گفت:

-عشق من کجایی ؟ مهشید جان ؟

فریال که نمی تونست دکتر زاهدیان رو موقع اینجوری حرف زدن تصور بکنه ، بلند زد زیر خنده . نریمان از راهرو گذشت و وقتی چشمش به فریال افتاد ، حسابی خجالت کشید .

فریال و مهشید هر دو پیش پاش بلند شدن . زاهدیان به روی خودش نیاورد و باهاشون سلام علیک کردو با مهشید دست داد .

مهشید با لبخند اونا رو تنها گذاشت و رفت آشپزخونه که بساط چایی رو رو به راه کنه !!!

*****

همه چیز خیلی سریع تر از اون چیزی پیش رفت که هنگامه و پیروز تصور می کردن . هر چند اواخر دوران نامزدی یه کم از لحاظ احساسی بهشون سخت می گذشت ولی هر دو سعی می کردن حریم ها رو رعایت کنن. خوشبختانه چون هر دو سرشون خیلی شلوغ بود ، کم پیش می اومد که تو خلوت همو ببینن و همین باعث می شد بهتر بتونن در برابر خواسته هاشون مقاومت کنن.

روزی که هنگامه به عنوان عروس ، سه پله ی مرمر آرایشگاه رو پایین اومد ، برای پیروز به یاد ماندنی ترین صحنه ی عمرش بود . هنگامه ی عزیزش ، دختری که در نهایت علم و آگاهی اونو برای همسری انتخاب کرده بود ، مثل الهه ی زیبایی ، خرامان خرامان به سمتش می اومد . اگه هشدار فلیمبردار نبود ، احتمالاً تا شب با همون دهن باز به هنگامه نگاه می کرد .

نغمه یه کم از هنگامه دلخور بود که چرا زودتر بهش نگفته ولی وقتی هنگامه جریان آزمایشات ژنتیک و طولانی بودن زمان جوابدهی و اینکه مطمئن نبود قسمت می شن یا نه رو با دلایل کافی براش شرح داد ، هنگامه رو بخشید . ولی به عنوان یه دوست نتونست تو آرایشگاه همراهش باشه . چون حسابی سنگین شده بود . هوا بوی بهار می داد و همه چی انگار دست به دست هم داده بودن که یه عشق قشنگ رو جشن بگیرن .

با اینکه عروسی تو خونه بود ، ولی به نظر پیروز و هنگامه خیلی باشکوه برگزار شد . همه چی اونقدر عالی و آروم پیش رفت که انگار یه رویای ناتمام و شیرینه . ر*ق*ص آروم و لایت عروس و داماد و بعد از اون ر*ق*ص یه گروه آذری که به زیباترین شکل ممکن ، فرهنگ بیشتر مدعوین رو بهشون یادآوری می کرد ، حسابی همه رو به شور آورده بود . دست های گرم پیروز وقتی به آرومی هنگامه رو می چرخوند و گرماش از روی لباس توری و قشنگ هنگامه تن داغش رو ب*و*سه بارون می کرد حسابی شور انگیز بود .

romangram.com | @romangram_com