#احساس_من_معلول_نیست_پارت_163
اول یه داستان تخیلی در مورد دوستم گفتم . مامان و بابا سراپا گوش شده بودن . گفتم که شوهر دوستم برای اینکه بتونه بی حق و حقوق طلاقش بده ، با یه دکتر ساخت و پاخت می کنه و اسم مریض روانی رو زنش می ذاره . خانواده ی دختره هم دورش رو خالی می کنن و چون اون تنها می مونه ، دیگه توان مبارزه و اثبات دروغ شوهرش رو از دست می ده و تسلیم می شه .
وقتی حسابی پختمشون ، منتظر شدم تا جا بیفته . همون موقع مامان گفت :
-الان دوستت در چه حاله ؟ چرا باید خانواده ی یکی ، اینقدر ازش کم شناخت داشته باشن و به جای اینکه پشتش باشن ، تنهاش بذارن ؟
یعنی تنور آماده ی چسبوندن بودا . منم معطل نکردم و در حالی که بلند می شدم مثلاً با دلخوری برم تو اتاقم ،گفتم :
-کار سختی نیست مامان جان . زیاده از این خانواده ها . در ضمن کاری که شما با مهشید کردین ، دست کمی از این جریان نداشت . اونو به اون رضای نامرد دغل باز فروختین و الان معلوم نیست آواره ی کجاست .
می دونستم دچار وجدان درد شدید شدن .رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم . یه ساعت بعد بابا اومد پشت در اتاقم . ازم خواست درو بازکنم تا باهام حرف بزنه !
می دونی که اون کم پیش می یاد از این قرتی بازیا بکنه و بیاد پشت در اتاق بچه اش . منم برای اولین بار خواستم همچی حالشو بگیرم . وقتی گفت در باز کن می خوام باهات حرف بزنم ، با صدای بغض آلود گفتم :
-من الان نمی خوام با هیشکی حرف بزنم . از همه بدم می یاد و...
خلاصه چرت بود که به هم وصل می کردم . بابا عصبانی شد و با مشت کوبید به درکه بیا بیرون ببینم چه مرگته آخه ؟
وقتش بود . با اینکه می ترسیدم ، ولی رو کل این سناریو کلی کار کرده بودم و باید مو به مو اجراش می کردم . یه کم قطره ی بتامازون ریختم تو چشمامو و پلک زدم تا ریملام کامل زیر چشمم پخش بشه . درو با شدت باز کردم . خداییش می ترسیدم ولی دیگه این تنها راه بود . در حالی که گریه می کردم بهش توپیدم :
-چیه ؟ چی می خوایین ؟ مهشید به اون ماهی رو آواره کردین و قبل از اون رضای عوضی بهش انگ بی آبرویی زدین و هر جور تونستین آزارش دادین که چی ؟ آقا رضا می فرماین خانم سادیسم داره . خانم ه*ر*ز می پره . ببینم یه کثافت از راه برسه و این انگا به من بزنه ، با تی پا می ندازینم بیرون ؟ منو هم می فروشین ؟ آبرو به نظر شماها چیه ؟ آبرو این نیست که خواهر دل شکسته و طلاق گرفته ات رو آواره کنی و ککتم هم نگزه بابا ؟ بعد از جریان دوستم تازه می فهمم در حق مهشید چه جفایی کردین .
جات خالی عمه جون که یه سیلی ابدار همچین دبش نوش جون کردم ولی می ارزید .
مهشید دستی به صورت فریال کشید و گفت :
-الهی بمیرم که به خاطر من از بابات سیلی خوردی . به خدا من راضی نبودم .
فریال دست مهشید رو از رو گونه اش برداشت و ب*و*سید و گفت :
-من هرگز مهر و محبتی که تو به سمتم سرازیر می کردی رو فراموش نمی کنم عمه !!! تو محال سادیسم داشته باشی. مگه ممکنه یکی که سادیسم ج.ن.س.ی داره با یه بچه اینطور عالی برخورد کنه !
مهشید دلش لرزید و ساکت گوش کرد .
فریال گفت :
-حالا ول کن اون سیلی ناقابلو . خلاصه بعد از سیلی رفتم تو اتاق و درو کوبیدم به هم . صبح هم بی اونکه برم تو اشپزخونه یه راست رفتم دانشگاه . ظهر موقع برگشتن هم بی اونکه سلام کنم ، سرمو انداختم پایین که برم تو اتاقم که مامان گفت :
-فریال یه لحظه وایسا بابات کارت داره !
بی اونکه برگردم گفتم :
-من با هیشکی هیچ کاری ندارم . ولم کنین.
romangram.com | @romangram_com