#احساس_من_معلول_نیست_پارت_157


فریبا حتی یه کلمه از واقعیتی رو که هنگامه خالصانه بیان کرده بود رو باور نکرد . نسبت دادن این حرکت به پیروز براش اسون نبود . ولی ماجرایی که هنگامه گفت ، خلاصه شده ی حقیقتی بود که صبح اتفاق افتاد.

ساعت حدود ده صبح بود که موبایل هنگامه زنگ خورد . تو اتاقش مشغول مطالعه بود . البته با حواس کاملاً پرت. با دیدن اسم مهشید ، با خوشحالی جواب داد . مسائلی که این چند وقته سرش رو گرم کرده بود ، اونو از مهشید و نریمان و انتهای قصه شون غافل کرده بود .

مهشید با خوشحالی از عقد کردنشون گفت . اینکه تو عقد پدر و برادرش هم حضور داشتن و به خاطر اینکه برادرای نریمان تهران نبودن ، یه عقد خصوصی کوچیک تو محضر گرفتن که تا اومدن اونا صبر کنن.

هنگامه از صمیم قلب برای هردوشون آرزوی خوشبختی کرد. مهشید واقعاً هیجان زده بود و معلوم بود شب رو به زور به صبح رسونده تا هنگامه تماس بگیره .

هنگامه از روابط خصوصی اونا چیزی نپرسید ولی ناخودآگاه کنجکاو بود بدونه بینشون چی گذشته و حالا که مهشید مانعی برای کنار نریمان بودن نداره ، با هم چطور بودن و خدا خدا می کرد تا مهشید حداقل بهش سرنخی بده !!!

خوشبختانه مهشید به قدری هیجان زده بود که خود به خود شروع کرد به تعریف کردن . اینکه از دیروز بعد از ناهار که رسیدن خونه ، نریمان ساکت رو یه مرد خیلی پرشور دیده و این نریمانی که تو حریم خصوصی خونه می بینه با اون مرد موقر و اتو کشیده ی دانشگاه زمین تا اسمون فرق داره !!! حرفهای مهشید هر چند خیلی جالب بود ولی ناخودآگاه هنگامه ای رو که خودش در آستانه ی ازدواج بود و تصمیم داشت تا قطعی نشدن همه چی ، چیزی رو به دوستاش مهشید و نغمه منتقل نکنه ، تاثیر عجیبی داشت و بی اونکه متوجه باشه ، پیروز رو تو جایگاه نریمان می ذاشت و این سوال رو از خودش می پرسید که پیروز موقر ، سنگین و مغرور ، در بعد خصوصی زندگیش چطور مردی خواهد بود؟ هر چند صبح یه گوشه ای از اون رو دیده بود ولی زیر یه سقف رفتن خیلی فرق داره !!!

تا ساعت یازده ، مهشید مو به مو عین یه دختر بچه ی دبیرستانی که تو سن کم نامزد پسرعموش کردنش و یه کم باهم شیطنت می کنن و اون می یاد با اب و تاب واسه دوستاش تعریف می کنه ، همه چی رو می گفت و هنگامه از حرفاش اینطور استنباط می کرد که خود مهشید باورش نمی شد مردی رو پیدا کنه اینقدر با خواسته های خاصش ، مطابقت داشته باشه ... بعداز اتمام صحبتشون ، هنگامه با شوق به طبقه ی پایین رفت و جریان ازدواج مهشید و نریمان رو تعریف کرد . پیروز با سرخوشی خندید و گفت :

-خوش به حال جناب زاهدیان عاقبت به خیر شد .

محسن با خنده دستی به پشتش زد و گفت :

-ایشالله قسمت شما هم می شه ، عجله نکن.

*****

خونه شون حسابی شلوغ بود . اینهمه مهمون تا حالا یه جا خونه شون نیومده بودن و هنگامه و فریبا حسابی از نفس افتاده بودن . همیشه خانواده های دایی ، خاله ، عمو و عمه هاش ، جداگانه می اومدن تهران ولی الان به خاطر بله برون هنگامه همه با هم اومده بودن .

پدرام از ته دل خوشحال بود و مدام با زن داداش زن داداش گفتن به هنگامه سر به سرش می ذاشت . حمید و فاطمه هم بعد از اون انتخاب اشتباه پیروز که پاک ازش ناامید شده بودن ، حسابی از این انتخاب عاقلانه و عالی استقبال می کردن . حمید مدام جلوی بقیه به شوخی می گفت که عروس قشنگم کی عکس منم نقاشی میکنی و هنگامه جلوی همه از خجالت کبود می شد . وقتی همه رسیدن و خستگی ها برطرف شد ، محسن اعلام کرد که اگه همگی موافق باشن ، یه رسمیتی به مراسم بدن .

چون پدر و مادر هنگامه سالها بچه دارنشده بودن و در ضمن چون هنگامه به عنوان یه دختر ، یه مقدار دیر ازدواج می کرد ، بقیه دخترهای فامیل اعم از مهتاب دختر عمه ساجده ، شیلا دختر خاله فهیمه و مریم و یسنا دخترای عمو محمد همگی متاهل بودن . فقط معین عمه ساجده و مهران عمو محمد مجرد بودن که هردو از هنگامه کوچکتر بودن .

اونایی که متاهل بودن ، همراه پدر و مادرشون نیومده بودن .فقط معین و مهران و پدرام بودن که اونا هم اونقدر سر به سر پیروز می ذاشتن که حسابی قیافه ی برزخی به خودش گرفته بود . ساجده خیلی با فریبا ایاق نبود . برخلاف فاطمه که خیلی این زن داداشش رو دوست داشت . مهری همسر محمد هم خیلی از این ازدواج خرسند به نظر نمی رسید چون یه جورایی پیروز رو برای دامادی خودش کاندید کرده بود ولی چون هیچ وقت هیچ عکس العملی از پیروز و فاطمه ندیده بود ، به خواستگارای دیگه ی دختراش جواب مثبت داده بود ولی همچنان چشمش دنبال پسر متین، مقید و چشم پاکی مثل پیروز بود . حالا هم که ظاهراً پیروز و هنگامه قسمت هم می شدن ، ابرو در هم کشیده بود .

از چهره ی فاطمه و حمید خوشحالی می بارید و همین پیروز رو تو ادامه ی راه راسخ تر می کرد . می دونست دعای گیرای پدر و مادرش پشت و پناهش هست . چون پیروز و هنگامه به توافقاتی رسیده بودن ، دیگه قرار نبود که با هم حرف بزنن. فقط اول مجلس طبق رسوم هنگامه چایی اورد و به همه تعارف کرد .هنگامه مانتوی سفیدی پوشیده بود که جلو و رو ی آستیناش نقوش اسلیمی گلدوزی شده بود . شال سنتی ای رو هم به یه روش قشنگ که تازه از نغمه یاد گرفته بود بسته بود. آرایش مختصری هم کرده بود که به خاطر ملاحت ذاتی خودش ، خیلی به چشم می اومد . کفشای مخصوص سفیدی هم پوشیده که نقصش رو تا حد زیادی پوشش می داد . هنگامه تو اون همه سفیدی ، درست مثل یه الهه شده بود و پیروز تو دلش اعتراف می کرد که واقعاً لیاقت پرستیده شدن رو داره . پیروز هم تو اون کت شلوار نوک مدادی و کروات طوسی و پیرهن یه دست سفید ، خیلی برازنده ، جذاب و مردانه به نظر می رسید و این وقار و جذابیت ته دل هنگامه رو قلقلک می داد.

مهران موقع چایی برداشتن بلند گفت :

-خدایا از این چایی ها قسمت ما هم بکن !

پیروز چشم غره ای بهش رفت و مهران ادامه داد:

-چرا عصبانی می شی داداش ؟ چایی شما رو نمی خواییم که ! چایی خودمون رو طلب کردیم . مگه نه معین ؟

معین ریز خندید ولی با چشم غره ی ساجده ، نیشش رو جمع و جور کرد .

هنگامه می خواست پیروز و خودش رو محک بزنه ! مطمئن بود با شناخت نسبی ای که از پیروز به دست آورده ، پیروز تو جمع ، اونم جمعی که نفس کشیدن هاشم زیر نظر گرفتن ، موقع برداشتن چایی ، سرش رو یه میل هم بلند نخواهد کرد . همون هم شد و پیروز فقط زیر لب تشکر کرد . هنگامه از شناختی که پیدا کرده بود خوشحال بود . مهم نبود پیروز چطور آدمیه و یا هنگامه دوست داره اون چطور آدمی باشه . مهم این بود که می تونست حدس بزنه تو موقعیتهای مختلف ، ممکنه چه واکنشی نشون بده .

romangram.com | @romangram_com