#احساس_من_معلول_نیست_پارت_156
-هیشش... داد و بیداد نکن پسر عمه !!! من... ناراحت... نیستم ...
بعد هم حرکتی به پاهای خشک شده اش داد و سریع از اتاق پیروز رفت بیرون !!!
موقع صبحانه هر دو نگاه از هم می دزدیدن. شاید اونقدر محسوس نبود که فریبا و محسن متوجه بشن ولی هر دو از هم خجالت می کشیدن . بعد اتمام صبحانه ، پیروز به خودش جرأتی داد و بسم الله گویان رو به محسن گفت :
-دایی جان من صبح موقع نماز ، موفق شدم بله رو از هنگامه خانم بگیرم ! اگه اجازه بفرمایین به مادرم زنگ بزنم و بگم با شما هماهنگ کنه که هر زمان رو صلاح دونستین ،رسماً خدمت برسیم.
هنگامه هاج و واج به پیروز سرخ شده نگاه می کرد . فریبا با لبخندی واقعی گفت :
-مبارکه هردوتون باشه زن دایی !
پیروز نگاه گذاریی به هنگامه خجل و مبهوت انداخت و رو به فریبا گفت :
-هنگامه خانم منت گذاشتن که منو قبول کردن . امیدوارم لایق باشم .
این هنگامه خانم گفتن های پیروز جلوی پدر و مادر هنگامه هر چند درست و منطقی به نظر می رسید ولی در کنار اون ، این موضوع رو برای هنگامه روشن می کرد که پیروز دوست نداره هیچ حرف خصوصی ، یا هیچ حرکت صمیمی ای جلوی دایی و زنداییش در مورد هنگامه انجام بده . احتمالاً علت اون سنگینی و حال و احوال عادیش ، دیروز موقع ورود هم همون بود . البته این نوع رفتار کاملاً منطبق با تربیت یه مرد آذری بود و هنگامه کاملاً باهاش اشنایی داشت ولی براش جای سوال بود که آیا پیروز بعد از ازدواج هم جز مردایی از فامیل خواهد بود که سر سفره کنار خانومش نمی شینه و یا احیاناً تو جمع دستش رو نمی گیره و با اسم کوچیک صداش نمی کنه ؟ چون از این دست مردا که همه ی صمیمیتشون فقط در زمان خلوت بود و جلوی جمع خیلی خیلی رسمی با همسرشون حرف می زدن ، تو دورو بریاشون زیاد بود . با خودش فکر کرد که باید در اسرع وقت اینو ازش بپرسه !!!
محسن گفت :
-اگه هنگامه جوابش مثبته ، ایرادی نداره به مادر بگو که با فریبا هماهنگ کنه .
بعد رو به فریبا ادامه داد:
-به فاطمه بگو که محمد و ساجده رو هم با خانواده دعوت کنه و همراهش بیاره . در ضمن خودت هم به خواهر و برادرت بگو ! چون راه دوره ، بهتره خواستگاری و بله برون و هر چی که مربوط به این مراسماته یه جا انجام بشه که خانواده به زحمت نیفتن.
فریبا به چشمی اکتفا کرد و همزمان محسن هم از سر میز بلند شد .
موقع جمع کردن میز ، فریبا با دلخوری رو به هنگامه گفت :
-جواب بله ی شما رو باید از پیروز بشنویم ؟ غریبه ام که اول به من نمی گی؟
هنگامه اخمی کرد و گفت :
-اگه بدونین با چه فشاری ازم بله گرفت اینو نمی گفتین !!
فریبا متعجب گفت :
-چطور ؟
هنگامه در حالی که سینی رو به اشپزخونه منتقل می کرد گفت :
-خفتم کرد ب*غ*ل دیوار و به زور بله گرفت .
romangram.com | @romangram_com