#احساس_من_معلول_نیست_پارت_155
پیروز سکوت هنگامه رو مبنی بر جواب مثبت تلقی کرد و گفت :
-اجازه می دی سر صبحانه به دایی اینا بگم که منو قبول کردی ؟
هنگامه به خودش اومد و گفت :
-من که هنوز چیزی نگفتم . چرا منو تحت فشار می ذاری؟ بذار با آرامش جوابت رو بدم !
پیروز کاملاً تو یه قدمی هنگامه ایستاد . هوای اتاق کم کم داشت روشن می شد . هنگامه می تونست برق احساس رو تو چشمای پیروز ببینه . خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین.
پیروز آروم گفت :
-من نمی خوام تحت فشارت بذارم . ولی تو یه راه بیشتر نداری هنگامه ! اونم جواب مثبت دادن به منه !
هنگامه عصبانی گفت :
-چرا زور می گی ؟ اصلاً اینطوری نشناخته بودمت .
پیروز خیلی به هنگامه نزدیک شده بود و هنگامه احساس ناامنی می کرد .
پیروز سرش رو پایین اورد و درحالی که نگاهش رو اجزای صورت هنگامه در نوسان بود خش دار و لرزان گفت :
-من ... خیلی دوست دارم هنگامه !!!
هنگامه یه دختر پر احساس و پر انرژی ، دختری که همیشه مواظب احساسات زنانه اش بود که پا از خط قرمزها اونطرف تر نذاره ، دختری که با وجود جسمی مشکل دار ، احساسات زنانه ی قوی ای رو به عنوان موهبت الهی دریافت کرده بود ، در یک قدمی مردی نفس می کشید که بهش بی میل نبود و خودش خوب می دونست که تا چند روز دیگه بهش جواب مثبت خواهد داد .خیلی سخت بود . شایدم سخت شده بود تحمل احساسات تو اون شرایط . کنترل وخودداری ،در گرگ و میش صبحی که پیروز رها از غرور ظاهری ، پیش معشوق زمینی اینطور خالصانه اعتراف به عشق کرده بود خیلی سخت بود . از کندن کوه سخت تر .
از طرفی خوددار بودن ، برای جوانی که پاک بودن و همیشه زمام نفس رو تو دست داشتن سرلوحه ی زندگیش بود ، در مقابل معشوق ، مرد ِ مردستان می خواست . وقتی در کنار کسی باشی که دوستش داری و می خوای که باهاش بقیه ی عمرت رو بگذرونی ، وقتی سی و چند سالت شده باشه و مردانه جلوی مردانه هات ایستاده باشی و تحملت طاق شده باشه ، وقتی تیره ی ظریف دختری رو به دیوار چسبونده باشی که با دلیل و منطق و عشق و هر چی که فکرش رو می کنی ، انتخابش کرده باشی ، وقتی چشمایی به زیبایی آهوی و*ح*ش*ی و صورتی به معصومیت و لطافت مهتاب درست تو چند سانتی صورتت قرار بگیره ، دیگه یادت نمی یاد همین ده دقیقه پیش سر سجاده بودی ! دیگه فراموش می کنی خورشید داره دزدکی از لابه لابه های شاخ و برگای درختا به اتاقت سرک می کشه . دیگه فراموش می کنی رو شونه ی سمت چپت یه فرشته منتظره خطا کنی که ثبتش کنه . اون وقته که طاقتت طاق می شه و می چینی گلی رو که خیلی وقتها تو خیالت ازش سیراب شدی !!!
برق سه فازی که از جسم هردو گذشت ، می تونست انرژی یه شهر صدهزار نفری رو تامین کنه پاهای هنگامه سست شده بود. هم شوکه و هم بسیار خجالت زده بود . یه پاش می خواست فرار کنه اما یه حس خیلی قوی تر و ناشناخته می خواست که تجربه ی چند لحظه پیش رو دوباره تکرار کنه !!!
پیروز که چهره ی بهت زده و بی حرکت هنگامه رو دید ، لرزان و منقطع گفت :
-من....من ...معذرت می خوام .... وای من چیکار کردم .... نمازم بخوره تو سرم با حرکت احمقانه ....
ناخودآگاه بازوهای هنگامه رو گفت و اونو مثل مجسمه ی بی روح تکون داد و گفت :
-تو رو خدا منو ببخش !!! التماس می کنم فراموش کن. من نمی خوام بازیت بدم .می دونی دوست دارم ؟ می دونی دیگه نه ؟ می دونی که تو رو برای ازدواج می خوام ها ؟ می دونی دیگه نه ؟ من حس کردم تو ...تو الان همسرمی ....من نمی خواستم حریمت رو لگد مال کنم . من... خیلی دوستت دارم ...وای هنگامه تو رو خدا یه چیزی بگو .... تو رو .... پیروز بازوهای هنگامه رو ول کرد . هر دو دستش رو کشید تو موهاش و دوباره هنگامه رو تکون داد و گفت :
-تو رو خدا یه چیزی بگو !! از من خر ، از من نفهم ، از من اشغال متنفر شدی آره ؟
هنگامه به خودش اومد . حسی که داشت اصلاً بد نبود . اونم یه دختر ، یه آدم و یه انسان بود . مگه پیروز رو نمی خواست ؟ مگه جواب واقعی ای که تو دلش بود ، مثبت نبود ؟ مگه نه که قرار بود همسرش باشه ؟ مگه این همه احساس مدفون زیر خاکستر رو برای همسرش کنار نذاشته بود ؟ مگه نه اینکه عمه قرار بود تو اسرع وقت بیاد تهران ؟ مگه پیروز عاجزانه ازش جواب مثبت نخواسته بود ؟ پس چرا اینقدر پریشون و پشیمون بود . هر چند گ*ن*ا*ه بود که بدون هیچ محرمیتی این نزدیکی صورت بگیره . ولی...
دستش رو گذاشت رو لب پیروز و آروم گفت :
romangram.com | @romangram_com