#احساس_من_معلول_نیست_پارت_153


پیروز زمزمه کرد :

-چهار روز تا پایان اون یه هفته ی لعنتی که ازم خواستی باقی مونده و من خیلی م*س*تاصلم هنگامه !

خودت می دونی برای منی که از بچگی بهم گفتن مرد گریه نمی کنه و مرد باید رسمی باشه و خیلی حرفهای دیگه ، حرف زدن از احساساتم ، از پیاده کردن نقشه ی پیچ نود درجه تو جاده ای که یه سمتش یه دره ی عمیقه خیلی مشکل تره ! اما ... اما کلی باخودم تمرین کردم که بگم ... بگم ...

پیروز از رو صندلی بلند شد و با دو گام بلند مردانه خودش رو رسوند به هنگامه ای که ناخوداگاه با بلند شدن پیروز ، اونم سرپا شده بود و زل تو چشمای نگران هنگامه و گفت :

-من بلد نیستم ابراز احساسات کنم . یعنی ... یعنی هم بلند نیستم و هم خجالت می کشم ولی دیشب بابام بهم گفت ، اگه عرضه ی ابراز علاقه رو نداشته باشم و یاد نگیرم که بگم ، بهتره همون مجرد باقی بمونم . بابام گفت ، همیشه به خاطر اینکه این لحظه رو از دست داده افسوس می خوره . پس منم از صمیم قلب بهت می گم که ... عاشقتم و می خوام که بقیه ی عمرم رو کنار تو سپری کنم !

هنگامه کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته بود و احساسات خفته ای رو که سالها به خاطر نقیصه اش از بروزش می ترسید رو در حال غلیان می دید . سرش رو از خجالت پایین انداخت و آروم گفت :

-من به خاطر این همه احساس زیبایی که بهم منتقل کردی ممنوم .

سکوت برقرار شد و پیروز گفت :

-همسرم می شی؟ آره هنگامه ؟

هنگامه نمی دونست چیکار کنه . تحت فشار بود .با اینکه کاملاً می دونست جوابش چیه اما نمی خواست بگه ! فکر می کرد کار سبکیه بگه من خیلی قبل تر از اینکه تو اسمی از من ببری ، احساساتی نسبت بهت پیدا کرده بودم و حالا هم بیشتر بهت تمایل دارم .

برای فرار از این منگنه ی احساسی که پیروز براش ساخته بود ، قدمی عقب گذاشت و گفت :

-من با علم به همه ی این چیزایی که الان گفتی و لازم هم بود که بگی ، تصمیم رو می گیرم . مطمئن باش هر تصمیمی بگیرم ، من نظرم نسبت به پیروز عمه فاطمه مثبته .

وبعد سریع از اتاق خارج شد .

پیروز سست رو صندلی هنگامه نشست و در حالی که لبخند می زد به خودش گفت ، نگران نباش مرد ! اون نظرش مثبته !

شب رو فریبا و محسن نذاشتن پیروز برگرده خونه . فردا جمعه بود و اونا همین رو بهانه قرار دادن که شب رو بمونه . هنگامه خیلی خوشحال بود . اون برای قطعیت تصمیمش ، به صدای راز و نیاز پیروز نیاز داشت .

صبح مثل دفعات قبل ، قبل از پیروز بیدار شد و وقتی پیروز قامت بست ، کناری ایستاد تا تماشا کنه . صدای ذکر پیروز با اون تُن مردانه و لحجه ی عربی ، عجیب خوش نواز بود. نماز پیروز که تموم شد ، هنگامه منتظر سجده بود . منتظر بود پیروز مثل دفعات قبل ، بعد از نماز به سجده بره و زیر لب دعا کنه ولی پیروز در حالی که به ظاهر به جلو نگاه می کرد گفت :

-می تونستی تو هم بیای و نمازت رو بخونی !

هنگامه یکه خورد . برای بار دوم لو رفته بود . حرکتی نکرد . پیروز هم برنگشت و در همون حال گفت :

-نماز منو اروم می کنه ! تو بعد از نماز ، تنها کسی هستی که همین جنس آرامش رو ازش گرفتم . حتی مادرم هم این ارامش رو بهم نداده .

هنگامه زمزمه کرد :

-نمازت خلسه آوره ! ببخش خلوتت با خدا رو بهم زدم ! ولی نمی شه از نگاه کردن بهش گذشت .

پیروز برگشت سمت در و گفت :

romangram.com | @romangram_com