#احساس_من_معلول_نیست_پارت_151


محسن با لبخند گفت :

-یعنی الان شما داری از کنجکاوی پس می افتی ؟

فریبا اخمی کرد و هنگامه از همون جایی که ایستاده بود گفت:

-آخه مامان گلم شما تو این سی و چند سال سابقه ی متاهلی تونستی از پس زبون این بابایی ما بربیا ی؟ چرا سوتی می دی خب؟

فریبا بلند شد و گفت :

-راس می گی مادر ! اما نمی دونم چجوریه توبه نمی کنم !

شام تو یه فضای صمیمی صرف شد . این وسط فریبا و محسن شاهد نگاههای گاه و بی گاه و پر احساس پیروز به هنگامه و گونه های گلگون هنگامه بودن ولی همه جوری وانمود می کردن که همه چی مثل سابقه !

بعد از شام هنگامه چسبید به ظرفا . با اینکه با پیروز حرف زده بود و بازم تمایل داشت اینکارو بکنه ولی در حضور پدر و مادرش خجالت می کشید . اما تازه گرم شده بود به مرتب کردن آشپزخونه که فریبا با اصرار و اجبار اونو از آشپزخونه بیرون کرد و گفت:

-پیروز از پدرت اجازه خواسته باهات حرف بزنه ! برو راهنماییش کن به اتاقت .

هنگامه معترض گفت :

-من از بابا خجالت می کشم مامان ! بَده اینجوری !

فریبا لبخندی زد و گفت :

-کجا بهتر از اینجا ؟ خونه که باشین خیلی راحت تر می تونید سنگاتون رو باهم وابکنید . مگه چقدر می شه تو پارک و رستوران نشست و راجع به مسئله ی به این مهمی حرف زد ؟ یاالله عجله کن . پیروز کنار پله ها منتظرته !

هنگامه دستی به شالش کشید و از اشپزخونه اومد بیرون .

پیروز با یه لبخند کنار پله ها ایستاده بود . هنگامه اونو که دید لبخند محوی زد و گفت :

-بفرمایید !

پیروز جلو حرکت کرد و هنگامه پشت سرش. پیروز جلوی اتاق هنگامه توقف کرد و گفت :

-اینجا شما بفرما!

هنگامه با یه ببخشید وارد اتاق شد . استرس ورود پیروز به اتاقش رو نداشت چون همیشه مرتب بود . پیروز رو صندلی کنار تخت نشست . هنگامه هم رو صندلی جلوی میز ارایش نشست . هنگامه گفت :

-من جلوی بابام خجالت می کشم حرف بزنم ! کاش می ذاشتیم برای بیرون !

پیروز لبخند مردانه ای زد و گفت :

-من یکی هم تحمل بیرون رو ندارم ! دوست دارم با آرامش باهات حرف بزنم .

romangram.com | @romangram_com