#احساس_من_معلول_نیست_پارت_150
-مـــامـــان ؟!
فریبا با اخم برگشت سمتش و گفت :
-چیه ؟
هنگامه عصبانی گفت :
-خوب مادر من یه هفته صبر می کردی من فکرامو می کردم جوابش رو می دادم بعد دعوتش می کردی . الان شرایط یه کم فرق کرده خب!
فریبا گفت :
-تو هر جوابی به این بنده ی خدا بدی بازم باید بره بیاد دیگه ! من نمی خواستم فکر کنه با این جریان چیزی عوض می شه ! تو هم مثل همیشه عادی باش . هر وقتم که فکراتو کردی جوابشو بده . من فردای روزی هم که جوابش رو بدی ، چه مثبت و چه منفی بازم دعوتش می کنم که فکر نکنه دیگه نمی تونه خونه ی دایشش بره و بیاد !
هنگامه گازی به خیارش زد و گفت :
-واه واه چه هوای پسر خواهر شوهرشم داره !
فریبا لبخندی به غرولند هنگامه زد و گفت :
-سالاد با خودته. من برم یه دستمال بکشم رو میزای پذیرایی.
ساعت نه و نیم بود که پیروز اومد . هنگامه یه تونیک صورتی چرک با شال سفید پوشیده بود . پیروز با خودش یه دسته گل کوچیک هم اورده بود که موقع ورود داد دست هنگامه . ولی برخلاف انتظار هنگامه ، یه احوالپرسی عادی باهاش کرد . هنگامه یه کم دلخور شد . انتظار داشت پیروز یه کم احساساتی تر برخورد کنه !
گل رو گذاشت تو گلدون وسط میز ناهار خوری و رفت کمک مادرش.
فریبا یه سری چایی ریخت و سینی رو داد دست هنگامه . هنگامه سینی رو گذاشت رو میز آشپزخونه و گفت :
-من چایی نمی برم . توهم برش می داره که خبریه . شما خودت ببر مامان . منم میزو می چینیم .
صدای قاه قاه خنده ی پیروز و محسن باعث شد فریبا محض ارضای کنجکاوی ، سریع سینی رو برداره و بره تو پذیرایی.
چایی رو که به پیروز تعارف کرد گفت :
-چی اینقدر خنده داره که هردوتون از حال رفتین ؟
پیروز به خودش مسلط شد و با لبخند گفت :
-مردونه ست زن دایی!
فریبا چایی رو برد سمت محسن و بعد از برداشتن محسن ، خوش رو کنار شوهرش جا کرد و گفت :
-اینجوریاست نه ؟ الان من و هنگامه هم یه چیزی دم گوش هم می گیم و می خندیدم تا شما از کنجکاوی پس بیفتین !
romangram.com | @romangram_com