#احساس_من_معلول_نیست_پارت_149
مهشید چشماشو باز کرد و زیر لب گفت :
-ممنون !!!
نریمان روکرد به مهشید و گفت :
-حالت خوبه ؟
مهشید چشمامو به نشونه ی تایید باز و بسته کرد
نریمان با سرخوشی ب*و*سه ا ی به گونه ی مهشید زد و گفت :
- من می رم دوش بگیرم .
*****
فریبا وارد اتاق شد . هنگامه به آرومی خوابیده بود . بالاسرش نشست و زل زد به مژه های برگشته و مشکی چشماش ! چقدر دلش می خواست خوشبختی یکی یه دونه دخترش رو ببینه ! چقدر براش آرزو بود نوه دار بشه و ب*غ*لش کنه ! هنگامه دختر خوبی بود . همیشه احترام به پدر و مادر و بزرگتر ، براش تو اولویت قرار داشت . آهی کشید و گفت :
-اگه دعای مادر پیش خدا اونقدر گیرا باشه که باهاش سرنوشت بچه ها رقم بخوره ، من برات بزرگترین و بهترین دعا رو می کنم ! دعا می کنم خدا رو همیشه کنارت حس کنی و همیشه بهش دلگرم باشی !
از کنار تخت هنگامه بلند شد و رفت پایین ! با اینکه آرزوی ازدواج و سر و سامون گرفتن هنگامه رو داشت ، ولی می ترسید . همیشه وقتی جریان یه خواستگار تا حدی جدی می شد ، ترسی مبهم دلش رو چنگ می زد . اینکه مردی که خواهان دخترشه ، واقعاً خوشبختش می کنه یا نه ، خیلی براش مبهم و ترسناک به نظر می رسید .
خودش رو مشغول می کرد تا یادش بره چقدر دلهره داره . یه ساعت بعد ، هنگامه اومد پایین و از پشت ب*غ*لش کرد و گفت :
-مامان خودم چطوره ؟
فریبا با خوشرویی برگشت سمتش و گفت :
-تو نمی دونی من می ترسم یهویی ب*غ*لم می کنی ؟
هنگامه گونه ی مادرش رو ب*و*سید و یه خیار از تو سبدی که وسایل شسته شده ی سالاد توش بود برداشت و گفت :
-چه خبره مامان خانوم ؟ مهمونیه ؟ چه بپر بپزی راه انداختی ! بوش منو از خواب بیدار کرد.
فریبا سری به فسنجونش زد و گفت :
-پیروز رو شام دعوت کردم .
هنگامه غرید :
romangram.com | @romangram_com