#احساس_من_معلول_نیست_پارت_148
هر چند مهشید از لفظ خونمون خوشش اومد ولی غرید:
-نریمان ؟! یعنی چی ؟
نریمان برگشت سمتش و نگاه گذاریی بهش کرد و گفت :
-جان نریمان ؟ چیه خانومم ؟ می خوای بذارم بری خونه خودت تنهایی بمونی در حالی که یه نره غولی مثل من شوهرته ؟ شرایط ما متفاوت از زوجای دیگه ست . چون تو خونه ی م*س*تقل از منزل پدریت رو داری و اونا به نبودت تو خونه عادت دارن ، نیازی نیست تا جور شدن بساط عروسی مثل همه از هم دور باشیم ! تو که از من نمی ترسی؟
مهشید لحظه ای عمیق نگاهش و با شیطنت گفت :
-اونی که باید ازمن بترسه تویی !!! یادت که نرفته ؟
نریمان بلند خندید و گفت :
-منم می خوام ببرمت خونه ام تا منو بترسونی !!!
مهشید مشتی حواله ی بازوی نریمان کرد و گفت :
-پس بگو ! نقشه ات اینه منو بکشونی خونه و ...
نریمان پیچید تو کوچه و گفت :
-نقشه که خیلی چیزها تو ذهمنه ولی الان فقط می خوام برم خونه ، لباسامو دربیارم ، شلوار راه راه گل گشادم رو بپوشم با یه رکابی و بعد خانم خوشگلم رو ب*غ*ل کنم و تا شب بخوابم .
مهشید از تصور نریمان اتو کشیده تو لباسایی که توصیف کرد به خنده افتاد و گفت :
-واقعاً از اون راه راه ها که بابام می پوشه می پوشی؟
نریمان ماشین رو تو پارکینگ خونه پارک کرد و گفت :
-دو جین از اونا دارم !!!
وارد خونه که شدن ، نریمان رو به روی مهشید ایستاد و گفت :
-به خونه ی خودت خوش اومدی .
بعد اروم خم شد و ....
ساعت نه شب بود که بیدار شدن . اول نریمان بیدار شد . طره ای از موهای نرم مهشید رو تو دستش گرفت و بویید . بوی هلو می داد. با نوازش های آروم نریمان ، مهشید هم تکونی خورد و چشمای قشنگش رو باز کرد . صورت نریمان روکه نزدیک صورتش دید . خجالت کشید و چشماشو بست .
نریمان پیشونیشو ب*و*سید و گفت :
-به زندگیم خوش اومدی عزیزم !!!
romangram.com | @romangram_com