#احساس_من_معلول_نیست_پارت_146
-منم همینطور و بعد گارسون رو صدا کرد .
وقتی جوانک از اونا دور شد ، پیروز بی مقدمه گفت :
-من به همه ی جوانب خوب فکر کردم . الان چند ماهه که دارم فکر می کنم . من سبک سنگین کردم . همه چی رو سبک سنگین کردم .اینکه تو ممکنه همیشه اون کفشها رو همراهت نداشته باشی . اینکه دست تو دستت وارد یه مهمونی بشم و افتخار کنم همسرم چه زن فوق العادیه و هیچ نقصی نتونسته ذره ای از جذابیتهای روحی و جسمیش کم کنه ! تو الن با عوض کردن کفشات می خواستی چیو ثابت کنی؟ می خوای منو امتحان کنی؟ می خوای بگی که من ممکنه سرسری تصمیم گرفته باشم ؟ اما اصلاً اینطور نیست !
هنگامه لبخند محوی زد و گفت :
-گفتم شاید یادت رفته باشم و خواستم کارها رو برات آسون کنم !
پیروز لبخند دلگرم کننده ای زد و خیره شد تو چشمای شرقی و جذاب هنگامه و گفت :
-تو خیلی خوب تر و فوق العاده تر از اونی هستی که خودت یا پدر و مادرت تصور می کنن! من تقریباً این شش ماه گذشته رو شب و روز با تو بودم یا به نوعی باهات ارتباط داشتم . من همه ی اون آدمهایی که بهت نزدیک می شدن رو دیدم . من طرز برخورد و طرز فکر و نگاهت به آدمها و رفتاراشون رو از نظر گذروندم ! هر کی تو رو داشته باشه ، یه گوهر ارزشمند داره . این نظر قطعی منه . پس سعی نکن با بی اهمیت ترین موضوعی که می تونی دست روش بذاری ، منصرفم کنی ! اگه الان می گفتی قبلاً دوست پسر داشتی ، شاید بیشتر نسبت بهش واکنش نشون می دادم تا داشتن یا نداشتن اون کفشها!!!
هنگامه لبخند خجلی به این همه تعریف بی ریا ، زد و گفت :
-من خودم خوب می دونم شرایطم بد نیست ولی این موضوع شاید به نظر خیلی ها به این راحتی هم نباشه ! خواستم اگه سعی کردی نادیده بگیریش ، یادت بیارم که در کنار همه ی اون حسن هایی که دیدی ، این یه قلم جنس هم هست و عاقلانه بیای جلو ! پدر دیشب بهم گفت ، هر دو جواب مثبت و منفی من ، اگه منطقی و عاقلانه نباشه ، می تونه تبعات داشته باشه برای روابط خواهر و برادریش . این حرف شامل تو هم می شه ! تصمیمت اگه با درنظر گرفتن همه ی جوانب نباشه ، مطمئناً تبعات ناخوشایندی تو روابط بابام و عمه داره !
گارسون غذا ها رو رو میز گذاشت و رفت . پیروز در حالی که زل زده بود به صورت هنگامه ، گفت :
-من همه چی رو سنجیدم هنگامه ! من به همه چی ، روزها و ساعت ها فکر کردم و ...و به این نتیجه رسیدم که ... که دوستت دارم و نمی تونم ازت بگذرم .
گونه های هنگامه رنگ گرفت و سرش ناخودآگاه پایین افتاد . شرم دخترانه اش برای پیروز خوشایند بود . پیروز مغرور ، تسلیم منش خانومانه و رفتار و طرز نگاه بی نظیر هنگامه شده بود . وقتی شیفتگی بیاد وسط ، جایی برای غرور باقی نمی مونه.
اون روز خیلی حرف زدن . حتی راجع به مونا و پیروز از طرز فکر غلط و عهد قجریش برای هنگامه گفت . اینگه چه تصمصم مضحکی گرفته بود و حالا که اون دختر رو با کسی مثل هنگامه مقایسه می کرد ، از خودش خجالت می کشید .
هنگامه وقت خواست برای فکر کردن به این درخواست ازدواج ، یه هفته وقت خواست . اما خودش خوب می دونست که جوابش چیه ! اون هنوز هم ربنای زیبای پیروز رو هر روز صبح از اتاق خالی پیروز تو خونه شون می شنید . اون هنوزم هم با اون صدا به آرامش می رسید . حتی وقتی اون سجاده خالی بود . خودش خوب می دونست که الان چند وقته که گوشه ای از ذهنش رو پسر عمه ی جذابش پر کرده . هر روز که می گذشت ، پیروز رو بهتر می شناخت و دیگه مثل اوایل اون رو یه مرد مغرور و خودپسند نمی دید ! هنگامه پیروز رو یه مهندس با لیاقت ، یه استاد توانا و یه مدیر خوب دیده بود . اون این مرد رو مرد زندگی دیده بود که کوچکترین وقتی برای هدر دادن نداره ! اون پیروز رو یه مرد مرتب و دقیق دیده بود که خونه اش اصلاً به خونه ی یه مرد تنها شباهت نداشت . اون پیروز رو مرد پاکی دیده بود که با وجود قرار گرفتن تو سن نیاز ، نه تو دانشگاه و نه تو موسسه با وجود سیل نخ و طنابها ، هیچ کس رو وارد حریم مردانه اش نکرده بود . اینا حسن بودن و هنگامه ذره ذره اینا رو شناخته بود . اما حداقل برای کلاسش هم که شده ، باید این زمان رو مثلاً برای فکر کردن طلب می کرد .
*****
نرمین کمک کرد که لباسش رو مرتب کنه ! فریال هم مشغول روشن کردن شمع های سفره ی عقد بود . سفره عقد کوچیکی که در اتاق مخصوص عقد محضر پهن شده بود و احتمالاً شاید پیوند خیلی از دلهای عاشق بود.
دینا هم اون وسط با شیطنتهاش ، همه رو به خنده می انداخت . مهشید واقعاً مثل اسمش شده بود. روشنایی ماه . نریمان بیرون اتاق عقد همراه همسر نرمین و شاهد های دیگه نشسته بودن . وقتی مهشید چادر سفید رو انداخت رو سرش ، نرمین به آقایون اعلام کرد که می تونن بیان داخل . چادر مهشید جلوتر رو صورتش بود و جایی رو نمی دید . بین شاهدهایی که اومدن داخل ، پدر ، برادر و زن داداش مهشید هم حضور داشتند که مهشید اونا رو نمی دید .
وقتی از امضای دفتر ها فارغ شدن و عاقد شرایط ضمن عقد رو همراه مهریه برای گرفتن بله ، گفت ، مهشید صدای زنی رو از عقب شنید که گفت عروس رفته گل بچینه . این صدا نه متعلق به فریال بود و نه نرمین . پس کی بود ؟ این صدار می شناخت ولی نمی تونست ربطش بده به کسی که اینجا بود . وقتی برای بار دوم صدای زن رو شنید ، چادر رو از رو صورتش عقب زدکه برگرده ببینه این زن کیه که چشمش افتاد به چشمای پر اشک پدر و صورت خندان برادرش . خدای من ! خدای من . اینا خواب نبودن ؟ پدر و برادر و زن برادرش برای عقد اون اومده بودن ؟ اینا کار فریال بود . حتماً کار اون بود .برادرزاده ی عزیز تر از جانش این همه براش جانفشانی کرده بود .
هنوز تو شوک بود که عاقد برای بار سوم اجازه ی عقد خواست ،با اینکه نیاز به اجازه ی کسی نداشت ، به رسم ادب ، در حالی اشک چشماشو پر کرده بود ، با بغض گفت :
-با اجازه پدر و برادرم ، بله .
صیغه ی عقد جاری شد و مهشید و نریمان برای هم حلالترین شدن . همه شروع کردن به روب*و*سی و تبریک .
مرتضی و به همراه پدر جلو اومدن و بعد از تبریک به نریمان ، نزدیک مهشید شدن. مهشید با اون صورت زیبا و لبهایی که می خندید و چشمایی که گریه می کرد ،قدمی جلو گذاشت . پدرش که حسابی شکسته شده بود ، اونو به آ*غ*و*ش کشید و دم گوشش گفت :
romangram.com | @romangram_com