#احساس_من_معلول_نیست_پارت_145
-پس شب بخیر.
پیروز مردد بود بگه یا نه ! بارها با مونا تلفنی حرف زده بود و هر چند کم پیش می اومد ولی بود دفعاتی که قبل از خواب حسابی با محبت اونو می سپرد به تخب تخواب. ولی برای هنگامه زود بود . بنابراین سخن کوتاه کرد و گفت :
-شب تو هم بخیر . خوابهای طلایی ببینی !
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-خداحافظ
پیروز هم زمزمه کرد :
خداحافظ و قطع کرد .
چقدر سخت بود . اگه هوا روشن بود ، می تونست دونه های عرقی رو که رو پیشونیش نشسته رو به خوبی ببینه . دستمال کاغذی ای از جعبه بیرون کشید و عرق صورتش رو باهاش پاک کرد . چرا حرف زدن با این دختر اینقدر سخت بود . البته تا همین عصر اینطوری نبودا ولی حس می کرد الان خیلی مشکل شده !
اینطور که از حرفهای هنگامه معلوم بود ، جواب مثبت گرفتن از این دختر به این آسونی ها هم نخواهد بود . ولی پیروز مصمم بود اینکارو بکنه ! یه لحظه یاد کوته فکر هاش تو چند ماه اولی که تهران اومده بود ، افتاد. چقدر بد برخورد می کرد و فکر می کرد آسمون سوراخ شده و خودش تلپی افتاده پایین و هنگامه لابد تو حسرتش داره بال بال می زنه . لبخند تلخی نشست رو لبش ! اگه اون موقع یکی بهش می گفت یه سال نشده عاشق این دختر چشم ابرو مشکی می شه و لبخند گرم و زیبای اون همه جا می یاد جلوی چشماش ، قاه قاه به حرف طرف می خندید . اما حالا ... وضعیتش خنده دار شده شود . مثل پسرهای نوجوون که نصف شب از ذوق حرف زدن با دوست دخترشون ، گرما همه ی تنشون رو می سوزونه ، با وجود باز کردن پنجره ی اتاق و دعوت سوز هوا به داخل خونه ، هنوز هم تنش عرق کرده بود . هیچ باورش نمی شد که اینطور شیفته ی هنگامه شده باشه ولی ته دلش یه حس خوب داشت . احساس می کرد برخلاف جریان مونا ، هنگامه و با هزار و یک دلیل منطقی و کلی شناخت واقعی ، می خواد و این خواستن صد درصد مثل قبلی بی سرانجام و بیهوده نخواهد بود .
*****
ساعت دو و پنج دقیقه بود که وارد محوطه ی پارکینگ شد .پیروز کنار ماشینش بود و با دیدنش لبخند زد. یه کم خجالت می کشید ولی سعی کرد عادی جلوه کنه ! به آرومی خودش رو رسوند بهش و سلام کرد . پیروز تکیه اش رو از ماشین برداشت و با لبخند جواب سلامش رو داد و گفت :
-خسته نباشی ! دوست داری کجا بریم ؟
هنگامه گفت :
-هر جا تو بگی ! فرقی نداره .فقط یه لحظه وایسا تا من کفشم رو عوضم کنم . از صبح پامو داغون کرده .
چند دقیقه بعد هنگامه کفش بادمجونی مخصوصش رو با یه جفت کفش معمولی طوسی عوض کرد و در حالی که کامل می لنگید به سمت ماشین پیروز راه افتاد . هدف داشت . می خواست نشون بده مواردی پیش خواهد اومد که اون بدون اون کفشهای مخصوص در ملا عام اینطور خواهد لنگید . پیروز داشت به نزدیک شدنش نگاه می کرد . برای لحظه ای دلش براش سوخت . دلش برای دختری که حالا مطمئن بود خیلی دوسش داره سوخت ولی فقط همون چند لحظه بود . چون اونی که باید براش دلسوزی می کرد خودش بود . هنگامه خیلی عالی این نقص رو پذیرفته بود و اذیت نمی شد . این خودش بود که باید این شرایط رو قبول می کرد .
هنگامه به کنار ماشین رسید . حس کرد کمی و فقط کمی پیروز گرفته شده . تو دلش خوشحال شد . این اولین گام بود . نشستن تو ماشین . آهنگ بی کلام پیانو تو فضای ماشین طنین انداز شد و هر دو رو به خلسه برد . پیروز تو فکر بی صدا رانندگی می کرد هنگامه هم انگار هیچ علاقه ای به شکستن این سکوت پر از حرف نداشت .
پیروز کنار یه رستوران شیک نگه داشت . هر دو پایین اومدن . هنگامه دوشادوش پیروز در حالی که هنوز هر دو ساکت بودن ، وارد رستوران شد . حس می کرد داره به هدفش نزدیک می شه . این سکوت بی موقع پیروز رو دال بر باز شدن چشماش به روی حقیقت می دید . احتمالاً پیروز تصور این موضوع رو نکرده بود که ممکنه هنگامه همیشه بیرون از خونه اون کفشا رو نپوشه !
وقتی تو شلوغ ترین قسمت رستوران نشستن ، پیروز با لبخند گفت :
-چی میل داری ؟
هنگامه گفت :
-شیشلیک !
پیروز گفت :
romangram.com | @romangram_com