#احساس_من_معلول_نیست_پارت_144


چند ثانیه ای بعد از ارسال پیامک ، اسم پیروز رو صفحه ی گوشی روشن و خاموش شد . وای کاش جواب نمی داد . الان اصلاً آماداگیش رو نداشت که باهاش حرف بزنه . ولی حالا که می دونست بیداره ، بد می شد جواب نده ! نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و آیکن سبز رنگ رو لمس کرد .صدای پیروز هم پر استرس بود و هنگامه می تونست با چشم بسته حسش کنه !-سلام . بیدارت که نکردم ؟

-سلام .نه بیدار بودم

....-اِ چیزه . می دونی ؟ یعنی .... یعنی ... زن دایی باهات حرف زد ؟

معلوم نبود این کوبش قلب چی می خواست این وسط . مگه صدای پیروز رو می شنید ؟ صدای قلبش مثل پتک بلند و محکم شده بود .

پتو رو تو دستش محکم فشرد و گفت :

-بله .

و باز هم سکوت

-خوب... خوب... نظرت چیه ؟

هنگامه آروم گفت :

--الان هیچی ! چون غافلگیر شدم !... باید ... باید با هم حرف بزنیم ... راجع به...راجع به خیلی چیزا.

پیروز که یه مقدار مسلط تر شده بود گفت :

-داریم همین کارو می کنیم دیگه نه ؟

-هنگامه لبخند محوی زد و گفت :

-نه... اینطوری نه ... رودرو.... مسائل زیادی هست که باید راجع بهش تفاهم داشته باشیم وگرنه ...وگرنه نمی شه .

دوباره صدای پیروز مضطرب شد و پرسید :

-یکیشو همین الان می گی؟

هنگامه با خودش گفت ، آخه چیو بگم دیوونه ؟ پیشت تلفن جای حرف زدن راجع به این مسائل اساسیه ؟

ولی پشت گوشی گفت :

-نه الان جاشه و نه من رو اون مودم که بحثی رو ساعت دوازده شب باز کنم که صحبت راجع بهش شاید کار چند روز باشه ! اگه می شه بذاریم برای فردا. من فردا بین ساعت دو تا چهار بی کارم . اگه وقت داری باهم یه جای دنج بشینیم و حرف بزنیم !

پیروز که از حرف کشیدن از هنگامه ناامید شده بود گفت :

-باشه ! فردا ساعت دو تو پارکینگ دانشگاه می بینمت .

هنگامه گفت :

romangram.com | @romangram_com