#احساس_من_معلول_نیست_پارت_142


فریبا من و منی کرد و گفت :

-یه خبر جدید .هنگامه گفت :

-ام بذار حدس بزنم .خبرای شما معمولاً حول یه موضوعه بیشتر ! خواستگار دارم نه ؟

مادر نگران بهش چشم دوخت و گفت :

-بله !هنگامه چاییش رو گذاشت رو میز و گفت :

-وای مادر! باز کیه این شاهزاده ی سوار بر اسب سفید ؟فریبا گفت :

-غریبه نیست . می شناسیش!

هنگامه ذهنی چرخی تو پسرای شناسِ اطرافش زد و گفت :

-من کیس مناسبی تو پسرای اطرافم سراغ ندارم ! پس قضیه منتفیه !

فریبا در حالی که زل زده بود به هنگامه لب زد :

-پیروز!!!هنگامه متعجب برگشت سمتش و گفت :

-پیروز چی ؟ پیروز معرفی کرده ؟ اون بینوا رو هم آوردین تو خط ها !

فریبا عصبی گفت :

-خواستگارت خود پیروزه ! پیروز مهدی پور ، پسر عمه فاطمه ات.

هنگامه هنگ کرده بود . پیروز ؟ پیروز ازش تقاضای ازدواج کرده بود ؟ حتماً اشتباهی شده ! چرا خودش چیزی بروز نداده ؟به زحمت لب باز کرد :پ-کی به شما گفت ؟

فریبا آروم گفت :

-فاطمه صبح زنگ زد و گفت که پیروز شش صبح زنگ زده گفته هنگامه رو برای من خواستگاری کنید .

هنوز هضم حرفای فریبا برای هنگامه راحت نبود . چرا خودش چیزی نگفته ؟ اصلاً چرا من ؟ نکنه دلش سوخته ؟ بعد از جریان دیروز و اون افتادن ، دلش سوخته ؟ آره همینه !

بلند شد و بدون اینکه جواب هنگامه هنگامه ی مادرش رو بده ، یه راست رفت تو اتاقش. پیروزی که نزدیک یک سال پیش اومده بود تهران ، با پیروزی که الان می شناخت خیلی فرق داشت . کلاً مرد خوبی بود و می تونست یه گزینه ی مناسب برای ازدواج باشه ولی چرا کسی مثل پیروز که می تونست همسر کاملاً سالمی برای خودش اختیار کنه می خواد با یه دختر مشکل دار ازدواج کنه !البته این مشکل مربوط به پیروز نبود . هنگامه در ارتباط با همه ی خواستگاراش این بینش رو داشت .با اینکه به ظاهر دختر خیلی متکی به نفسی جلوه می کرد ولی پای عشق و علاقه که به میون می اومد دست و دلش سرد می شد . می دونست در کل دختر جذابی هست ولی چه بسیار دخترای جذابی که سالم هم هستن . هنگامه به ظاهر سفید ِ سفید بود ولی در خلوت خودش نقطه ضعفایی داشت که دوست نداشت کسی از اونا سردر بیاره . می دونست پیروز قبلاً یکی رو دوست داشته ولی به هر دلیل به سرانجام نرسیده. حالا چی شده که می خواد ازدواج کنه اونم با دختر دایی معلولش ؟سرش درد می کرد.

صدای تقه ای که به در اتاقش خورد ، اونو از افکار پریشونش بیرون کشید . کوتاه گفت :

-بله ؟

در به آرومی باز شد و محسن آروم گفت :

romangram.com | @romangram_com