#احساس_من_معلول_نیست_پارت_141


-فرقی نداره ! خوبی ؟

هنگامه نگاهی به ساعت مچیش انداخت و وقتی از داشتن فرصت مطمئن شد، نشست و گفت :

-مرسی ! خوبم ولی خستم .

پیروز نشست و نفسی تازه کرد و گفت :

-چه خبرا ؟

هنگامه لبخند نمکینی زد و گفت :

-سلامتی ! یه دانشجو دارم که آدم جالبیه ! امروز حسابی غافلگیرم کرد.

پیروز متعجب و البته با تردید پرسید :

-پسره ؟

هنگامه خندید و گفت :

-نه مرد آذری ! دختره. یه دختر قد کوتاه ولی فوق العاده زیرک و پر حرف !

هنگامه از شیرین کاری های بامزه ی دخترک می گفت و پیروز رفته رفته تو آرامش آبی رنگ کلام هنگامه غرق می شد . ولی عجیب این غرق شدن بهش مزه می داد. حالا که به چشم همسر داشت بهش نگاه می کرد ، بیشتر حس می کرد که برای شنیدن حرفهای اون اشتیاق داره . در ضمن آرامش و خجالت نکشیدن هنگامه ازش ، اینو برای پیروز محرز کرده بود که هنوز از ماجرای خواستگاری خبر نداره و بنا به گفته ی مادرش ، احتمالاً زن دایی شب این موضوع رو باهاش در میون می ذاره .

هنگامه از شیطنتهای اون دختر گفت ولی پیروز چیز زیادی حالیش نشد . فقط فهمید این دختر هر کی هست ، روح پر شیطنتش با کودک درون هنگامه حسابی هم بازی شده .

هنگامه وسط صحبتهاش بازم به ساعت نگاه کرد و وقتی دید وقت کلاسش شده ، بلند شد و دفتر حضور غیاب رو برداشت و گفت :

-وقت کلاس شده ! خسته نباشی . منم برم سر کلاس.

پیروز نیم خیز شد و هنگامه دفتر رو ترک کرد و پیروز رو با هزار تا فکر جمع و نا جمع تنها گذاشت.

*****

خسته خودش رو رسوند خونه ! به قول مادرش باید یه کم از این همه فشار کاری کم می کرد . حس می کرد بدنش نمی کشه دیگه !درست مثل مردی که ده سر عائله داره ، از صبح تا شب بیرون بود .با همون لباسای بیرون ولو شد رو مبل و شروع کرد به درآوردن لباساش. تعجب می کرد چرا باباش پای تلوزیون نیست . فریبا با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی. هنگامه لبخندی زد و گفت :

-سلام بر مامان خودم ! وای نمی دونی چقدر به این چایی احتیاج داشتم .بابا کو ؟

فریبا که کم مونده بود از استرس پس بیفته ، نشست رو به روش و گفت :

-تو اتاقه !داره نماز می خونه ! خوبی ؟

هنگامه لبی به چاییش زد و گفت :-خوبم ولی خستم !

romangram.com | @romangram_com