#احساس_من_معلول_نیست_پارت_140


نریمان بعد از حساب کردن ، یه مقدار به خودش مسلط شد و برگشت سمت تختی که بقیه نشسته بودن و گفت :

-خانمها افتخار نمی دن ؟

همگی از تخت پایین اومدن . فریال و نرمین جلوتر راه افتادن تا مثلاً نریمان و مهشید رو با هم تنها گذاشته باشن. چهره ی مهشید یه کم گرفته بود . نریمان بهش نزدیک شد و گفت :

-خانم ما خسته ست ؟

مهشید با لبخندی ساختگی گفت :

-یه کم !

نریمان گفت :

-شما رو با فریال برسونم خونه تون و بعد نرمین رو ببرم ، باشه ؟

مهشید سریع بازوی نریمان رو چسبید وگفت :

-معذرت می خوام . یهویی شد . متوجه نشدم !

نریمان متعجب برگشت سمت مهشید و پرسید :

-معذرت برای چی ؟ چی یهویی شد ؟

-مهشید تو نگاه پر آرامش مرد اینده اش زل زد و گفت :

-نمی خواستم بزنم به بازوت . ببخش ناراحتت کردم .

نریمان دستش رو گرفت تو دستش و گفت :

-کی گفته من ناراحت شدم ! بذار عقد کنیم ، بهت می گم جای ناراحتی ، من چه حالی شدم خانمی. حالا پا تند کن که این دوتا الان پشت سرمون غیبت می کنن.

مهشید خوشحال از ناراحت نبودن نریمان سریع حرکت کرد .

******

اونقدر استرس داشت که مدام حس خفگی بهش دست می داد . هی با خودش حرف می زد و کوچکترین تمرکزی رو کارش نداشت . کارش تو دانشگاه طول کشیده بود و به موسسه هم دیر رسیده بود . نه تو دانشگاه و نه تو موسسه ، اصلاً نمی دونست داره چیکار می کنه و همش دست و پاش به هم گره می خورد . سر خواستگاری مونا ، با اینکه به عقیده ی اون موقع هاش ، خیلی هم دوسش داشت ، اینقدر حالش بد نبود. منتظر هنگامه بود . هی از خودش می پرسید که الان جریان رو می دونه یا نه ؟ اصلاً کار خوبی کرد که اول موضوع رو به مامانش گفت یا نه ؟ بهتر بود اول به خودش می گفت و بعد به خانواده منتقل می کرد یا همینطوری بهتره ؟ و آخر سر هیچ جوابی برای این سوالا پیدا نمی کرد.

بلاخره انتظار کشنده به پایان رسید و هنگامه تو استانه ی درِ دفتر موسسه ظاهر شد .پیروز طبق معمول ولی دستپاچه بلند شد و در حالی که هم از نگاه کردن بهش خجالت می کشید و هم اصرار داشت درست تو چشماش نگاه کنه و از حسش با خبر بشه ، سلام کرد . هنگامه به گرمی سلامش رو پاسخ داد و گفت :

-ماشالله چه فرزی پسر عمه ! اونی که می یاد تو سلام می کنه .ولی شما که مهلت نمی دی !

لبخند مردانه ای صورت مرتب و سه تیغ پیروز رو در بر گرفت و گفت :

romangram.com | @romangram_com