#احساس_من_معلول_نیست_پارت_138


-نمی دونم این خواستگاری مثل شمشیر دولبه ست . نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت !

فریبا با تعجب گفت :

-برای چی ناراحت ؟

محسن گفت :

-الان گرفتارم. ظهر می یام صحبت می کنیم .

فریبا با بی میلی قطع کرد .

محسن نفس عمیقی کشید و از پشت میزش بلند شد و رفت پشت پنجره . کامیونت های کوچیک مخصوص حمل دارو تو محوطه در رفت و آمد بودن . دستاشو پشت کمرش گره زد و رفت تو فکر . برای یه پدر ، سپردن دخترش حتی دست امین ترین مرد روزگار هم سخته . اونم نه هر دختری ! دختری شایسته مثل هنگامه که مثل برگ پاکه و خودش و فریبا تمام نیروشون رو گذاشتن که یه انسان واقعی تحولیش بدن . پیروز مرد خوبیه! محسن این رو تو ذهن اعتراف می کرد ولی آیا می تونه همسر خوبی برای هنگامه اش باشه ؟ هنگامه ای که در تمام طول زندگیش با تزریق اعتماد به نفس از طرف پدر و مادرش تونسته سرپا وایسه و نقصش رو نادیده بگیره ، با زندگی با مرد نسبتاً مغرور و جدی ای مثل پیروز احیاناً صدمه نمی بینه ؟ آیا پیروز به حد کافی از هنگامه و روحیاتش و لطافت روحش آگاهه و یا به حد کافی عاشقه که تا آخر عمر این نقیصه رو به عنوان ضعف در برابر هنگامه استفاده نکنه ؟ مطمئناً هنگامه اگه از جریان این خواستگاری باخبر می شد ، عکس العملی مثل فریبا بروز نمی داد . اینکه خیلی خوشحال بشه که مردی در طبقه ی اجتماعی پیروز خواهان ازدواج باهاشه . هنگامه خیلی نکته سنج تر از مادر احساساتیشه . فریبایی که دائم تو دنیای شعر و احساس پرسه می زنه ، تصمیماتش به قطعیت هنگامه نیست . خیلی مایل بود بدونه هنگامه با پیروز چه برخوردی خواهد کرد . اما تصمیم داشت اگه جواب هنگامه به پسر خواهرش مثبت باشه ، مرد و مردونه پیروز رو بکشه یه گوشه و حرفهای قایمکی رو که یه پدر نگران برای زدن با دامادش داره رو براش بازگو کنه ! هنگامه اونقدر خوب هست که لایق خوشبختی باشه . پیروز هم همینطور . اینا باید مطمئن بشن که توانایی خوشبخت کردن همدیگه رو دارن و بعد وارد این ورطه بشن.

******

حلقه ی زیبا تو انگشتان ظریف و کشیده ی مهشید ، حسابی خودنمایی می کرد . نرمین و فریال هم با نریمان و مهشید برای خریدن حلقه و چند قلم از وسایل ضروری خرید عروسی ، همراه شده بودن . برای لحظه ای خنده از لبهای نریمان و مهشید کنار نمی رفت و همین برای نرمین و فریال خیلی ل*ذ*ت بخش بود . فریال خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرش رو می کرد خیال نریمان رو از ذهنش دور کرده بود. نرمین به خاطر سر و سامون گرفتن نریمان خیلی خوشحال بود و خواهرانه همراهیش می کرد . فریال به نریمان یه قولایی داده بود و داشت یه مقدار رو مخ پدر و مادرش کار می کرد . نریمان و فریال نقشه کشیده بودن که سر مراسم عقد ، پدر و برادر مهشید رو بیارن محضر.

بعد از خرید حلقه که نصف روز طول کشد و البته به اون همه گشتن می ارزید ، همگی تو همون رستورانی که نریمان ، هنگامه رو مهمون کرده بود، مهمون نریمان شدن . برای لحظاتی کوتاه نریمان یاد هنگامه افتاد . یاد دختری فرشته خو که مهشید رو بهش هدیه داده بود . بعد با لبخند ،تو چشمای زیبا و شرقی مهشید خیره شد و با محبت گفت :

-خانم خوشگل من چی میل داره ؟

مهشید هر چقدر می خواست که تو ذهنش نریمان رو با رضا مقایسه نکنه ، نمی شد . رضا هیچ وقت در ملا عام بهش محبت نمی کرد ولی نریمان همیشه با محبت بود .اصلاً هم مهم نبود که خواهرش اونجا حضور داره ! نرمین خوب بود و به محبتهای برادرش به مهشید حسودی نمی کرد و این برای مهشیدی که خواهر شوهر حسودی داشت که همه ی خوشی های نامزدی رو به کامش زهر کرده بود ، غیر قابل باور بود.

مهشید با لبخند و گونه هایی گلگون گفت :

-من قزل آلا دوست دارم !

بقیه هم به تبعیت از عروس خانم قزل آلا سفارش دادن .

فریال رو به نریمان گفت :

استاد الان تکلیف این یه درسی که با شما دارم چی می شه ؟

نریمان لقمه ای رو که تو دهنش بود رو به زور قورت داد و گفت :

-چه تکلیفی ؟

فریال لبخند شیطونی زد و گفت :

-نمره اش رو می گم ؟ چند می گیرم ؟

نریمان چهره ی جدی ای به خودش گرفت و گفت :

romangram.com | @romangram_com