#احساس_من_معلول_نیست_پارت_137


لبخند شیطونی که گوشه ی لب هنگامه بود ، پیروز رو بیشتر از جملاتی که شنیده بود تحت تاثیر قرار می داد . حق با هنگامه بود . پیروز اون موقع با هنگامه خیلی سرد برخورد می کرد . اون موقع احساسش و منطقش بدجور می لنگید ولی حالا ....

جوابی به هنگامه نداد و سریع جمع و جور کرد و دواشاشو هم از موسسه خارج شدن .

پیروز هنگامه رو رسوند به منزل دایی و خودش علارغم اصرار هنگامه ، رفت خونه ی خودش. باید فکر می کرد و اساسی تصمیم می گرفت . باید این جریان رو یکطرفه می کرد . یا زنگی زنگ ، یا رومی روم.

ساعت سه صبح رو نشون می داد . تنها نوری که فضای پذیرایی کوچیک خونه اش رو روشن کرده بود ،قرمزی ، آخرین سیگار داخل پاکت بود . خواب حسابی از چشماش فرار کرده بود . اما این شب زنده داری ارزشش رو داشت . نماز اول وقتش رو خوند و بعد با قرآن استخاره کرد . خیلی خوب اومد . حسابی مصمم شده بود . انگار منتظر اذن خدا بود که پا تو راه بذاره .منتظر طلوع سپیده بود . می دونست مادرش زود بیدار می شه که بره مدرسه.

صدای سراسیمه ی فاطمه خانم که با اضطراب بله گفت ، لبخند محوی آورد رو لبش. خداییش کارش خیلی عجیب بود . ساعت شش و نیم صبح زنگ بزنی به مادرت که بلند شو بیا برای من خواستگاری !

استرس داشت . فاطمه با خوشحالی قول داده بود که چند ساعت دیگه که خانواده ی برادرش بیدار شدن ،زنگ بزنه و اجازه بگیره.

گوشی رو که قطع کرد ، نفس پر صدایی کشید و بلند شد . با اینکه تمام شب بیدار بود ، اصلاً احساس خستگی نمی کرد . بعد از صحبت بامادرش حس می کرد با سنگینی از رو دوشش برداشته شده و نشاط عجیبی سرتاپاشو فرا گرفته بود . پرده ها رو کنار زد و پنجره رو باز کرد و اجازه داد سر و صدای خیابون هجوم بیاره تو خونه ی سوت و کورش .

قبل از اینکه از خونه خارج بشه ، سر و سامونی به بهم ریختگی ها ظاهری خونه داد و زد بیرون .

ساعت یازده صبح بود . تو کلاس و مشغول تدریس بود که صفحه ی موبایلش روشن و خاموش شد . مادرش بود . مگه می تونست جواب نده ؟ با اینکه خودش تو اولین جلسه تند و تیز اعلام کرده بود که کسی حق نداره به بهانه ی صحبت با تلفن از کلاس خارج بشه ، اما این حق رو به عنوان استاد به خودش می داد که یه بار مرتکب این جرم بشه. گوشی رو چنگ زد و با یه ببخشید از کلاس خارج شد . بی توجه به همهمه ای که بعد از خروجش تو کلاس ایجاد شد ، آیکن برقراری تماس رو لمس کرد . صدای شاد مادرش یه مقدار از استرسش رو کم کرد .

سلام مامان چه خبر ؟

فاطمه خندید و گفت :

-چقدر عجولی پسر ؟ انتظار داری چه خبر باشه ؟ بهشون گفتم و ازشون خواستم به هنگامه جون بگن. اگه نظرش مثبت بود اجازه بدن رسمی بریم خونشون .

پیروز گفت :

-کی به هنگامه می گن ؟ دایی چیزی نگفت ؟ اصلاً با کی حرف زدی ؟

فاطمه دوباره خندید و گفت :

-ای بابا یکی کی مادر ! اولاً داییت خونه نبود و با فریبا حرف زدم ! در ضمن مگه تو ساعات کاری هنگامه نمی دونی ؟ شب می یاد خونه دیگه . پس شب بهش می گن !

پیروز از پنجره ی کلاس نگاهی با دانشجوهای پر صداش کرد و گفت :

-من باید برم سر کلاس .اینا الان کلاسو رو سرشون خراب می کنن! بعداً حرف می زنیم .

فاطمه سریع خداحافظی کرد و پیروز با یه اخم کمرنگ برگشت سرکلاس و بدون اینکه به روی خودش بیاره ، مشغول ادامه ی بحث شد.

******

فریبا خوشحال بود . پیروز می تونست داماد خوبی براش باشه ! از هر کیس مناسب بود و به عقیده ی فریبا ، هنگامه دیگه نمی تونست روش عیبی بذاره . هم مومن و چشم پاک بود ، هم شناس بود و هم تحصیلات عالی داشت .

نتونست جلوی خودش رو بگیره و تا موقع ناهار که محسن به خونه بر می گشت صبر کنه . زنگ زد و جریان تماس فاطمه رو به محسن گفت . محسن هم ته دلش بدش نمی اومد پسر شایسته ای مثل پیروز دامادش بشه و یه دونه دخترش رو بسپاره دستش ولی برای انکه فریبا مثل تمام دفعات قبل که خیلی برای خودش حساب باز می کرد و با جواب منفی هنگامه خیلی تو پرش می خورد و تا چند روز دپرس می شد ، جدی رو به فریبا گفت :

romangram.com | @romangram_com