#احساس_من_معلول_نیست_پارت_128


*****

عصر کسل کننده ای بود و بی هدف نشسته بود جلوی لپ تابش ولی حتی حوصله ی وب گردی هم نداشت که تلفنش زنگ زد. مخاطب عزیز دل ، روشن و خاموش می شد . یعنی نریمان بود ؟ واقعاً نریمان بود که بهش زنگ زده بود ؟

با دستپاچگی جواب داد :

-بله ؟

نریمان با صدای گیرا و آرومش گفت :

-ســـلام فریال خانم خوبی خانم مهندس ؟

قلبش تو دهنش می زد . با نریمان صمیمی شده بود؟ فریال صداش می زد ؟ از کی ؟

با تته پته گفت :

-س..سلام ...ممنون

نریمان با صدای نسبتاً شادی گفت :

-خوب دانشگاه رو پیچوندیا ! بذار به عمه ات بگم تا حسابی تنتو داغ کنه ! یه هفته ست نمی یای. ناسلامتی مدیر گروهم و از همه چی سر در میارم !

نریمان شوخ بود ؟ بذله گو بود ؟ از کی ؟ نبود! به خدا نریمانی که فریال می شناخت اصلاً اینطوری نبود !

نرمیان خوب متوجه بود که داره چطوری روان این عاشقش دلخسته رو به هم می ریزه . ولی لازم بود . بنابراین دوباره گفت :

-هنوز اونجایی خانم مهندس ؟ نمی خوای به شوهر عمه ات کمک کنی که عمه ات رو سورپرایز کنه ؟ دستم به دامنت !

فریال نفس عمیقی کشید که بلکه بتونه از همه ی حجم شُشِش استفاده کنه و جلوی این خفگی بی حد رو بگیره .

نریمان صدای نفس عمیقش رو شنید و تو دلش گفت :

-منو ببخش فریال که اینطور تحت فشار می ذارمت .

دوباره گفت :

-فریال خانم کمکم می کنی ؟ من هیشکیو جز تو ندارما !

فریال آروم گفت :

-باید چیکار کنم ؟

نریمان لبخندی زد و تو دلش گفت :

romangram.com | @romangram_com