#احساس_من_معلول_نیست_پارت_126
هنگامه فقط نگاه می کرد که یعنی ادامه بده .
پیروز نگاهی به نگاه منتظر هنگامه انداخت و گفت :
-رسیدیم ! من امروز تا چهار کلاس دارم و بعدش هم می رم موسسه. معیارام بمونه واسه بعد .
هنگامه با لبخند گفت :
-وقت بسیاره پسر عمه ! هر وقت صلاح دونستین بهم بگین . فکر کنین یه خواهر پیدا کردین.
پیروز که کم کم داشت به این خواهر خواهر و برادر برادر کردنهای هنگامه آلرژی پیدا می کرد ، گفت :
-ترجیح می دم خواهر نداشته باشم . از دختر دایی بیشتر خوشم می یاد . خواهر داشته باشم ، می شه خواهر شوهر همسر اینده ام و این یعنی یه مشکل در مسیر ازدواج . دخترا الان دنبال پسری هستن که خواهر نداشته باشه !
هنگامه با خنده از ماشین پیروز پیاده شد و گفت :
-خوش به حال همسرتون با این طرز فکر.
از هم که جدا شدن ، هر دو به فکر رفتن .
پیروز داشت دنبال معیارهای هنگامه پسند می گذشت و هنگامه به این فکر می کرد که چقدر از معیارهای ظاهر بینانه ی پسر عمه اش فاصله داره.
هنگامه منکر حس کششی که نسبت به پیروز تو وجودش ایجاد شده بود ، نبود ولی از ادامه ی روند پیش رونده یاین حس واهمه داشت . نباید می ذاشت به کسی که طرز فکرش خیلی ازش فاصله داره اینقدر از لحاظ احساسی نزدیک بشه . اما انگار یه نیرویی اونو به جلو هدایت می کرد . ناخودآگاه روحیه ی آروم و بی حاشیه ی پیروز جذبش می کرد. آدم تو زندگی همیشه دنبال مکمله . هنگامه ای که در درونش یه آدم فوق العاده با انرژی و فعالی بود و یه جا آروم بند نمی شد ، انگار روحش داشت آرامش و سکون پیروز رو طلب می کرد . اما با وجود این کشش نامرئی و ل*ذ*تی که تو هم صحبتی با پیروز سر سنگین و اروم بهش منتقل می شد ، منکر غیر عملی بودن حضور دائمی کنار این مرد هم نمی شد . پیروز زیبا پسند ، مطمئناً به دنبال زنی نیست که حتی با وجود کلی تدبیر ، بازم ظاهری عادی نداره .
قبل از رفتن سر کلاس ، نگاهی به خودش تو آینه ی دستشویی انداخت .صورتی به عقیده ی خودش بی نقص و همینطور اندامی موزون و جذاب . آه کوتاهی کشید و به خودش توپید :
-دلت نلرزید نلرزید ببین واسه کسی لرزید بی چاره . واسه کسی که ازت می خواد براش یه دختر بی نقص پیدا کنی ! یه چیزی بهتر از از حوری ای که خودش پیدا کرده بود .هـــِی
دستی برد و مقنعه اش رو مرتب کرد و به سمت کلاسش راه افتاد .
*****
سمیرا و بقیه ،کناری وایساده بودن که پیروز محل بخاری رو رو به راه کنه . پیروز با یه اخم کمرنگ و صورتی جدی مشغول تنظیم پایه های میزی بود که قرار بود بخاری روش قرار بگیره .
سوزان سقلمه ای به سمیرا زد که یعنی زود باش. سمیرا با تردید پا جلو گذاشت و با یه کم ناز گفت :
-آقای دکتر ؟
پیروز برگشت سمتش و گفت :
-بله ؟
سمیرای زیبا ، با نگاهی مخمور گفت :
romangram.com | @romangram_com