#احساس_من_معلول_نیست_پارت_123
-من و شما خیلی با هم فرق داریم ! حیف کاش پایه بودین . مامان و بابا به شما اعتماد دارن . اون وقت با هم می رفتیم چتر بازی یاد می گرفتیم !
قلب پیروز بد جور فشرده شد . . هنگامه راست می گفت . تفاوت زیاد بود .
هنگامه ادامه داد:
-شما آدم جدی ای هستین . البته منم تو محیط کار خیلی جدی ام ولی در سایر موارد ابداً . مامان می گه کودک درون من همیشه بچه می مونه و خیلی هم فعاله . شاید علتش مامان و بابا باشن . نمی دونم ! آخه مامان چون معلم ادبیات بوده و خودشم شعر می گه و روح لطیفی داره، مشوق کارای هنریم بوده . بابا هم اهل گردش و ورزش و تفریحه . کارای عملی و ورزشیم هم همیشه به عهده ی بابا بوده ! بعضی وقتها فکر می کنم اگه من این نقص عضو رو نداشتم ، پدر و مادرم بازم اینقدر بهم توجه می کردن ؟ یا الان استعدادام بین چند تا خواهر و برادرم ، گم شده بود ؟
پیروز تو دلش گفت :
-نه اگه سالم بودی می شدی یکی عین من ! هیچی از زندگیم غیر از درس حالیم نبوده ! حالا شدم چی ؟
دیگه رسیده بودن جلوی خونه ی خونه ی نغمه ! هنگامه قبلاً خبر داده بود که می یان !
هر دو پیاده شدن . هنگامه پر انرژی ، ولی پیروز متفکر و جدی !
****
اینبار حواسش رو جمع کرده بود که سوتی نده ! خوشبختانه در اتاق پیروز باز بود و هنگامه از همون چاک در شاهد راز و نیاز عرفانی پیروز بود . وقتی نمازش تموم شد ، سر روی سجاده گذاشت . زمزمه های زیر لبی ای شنیده می شد ولی مفهوم نبود . هنگامه همونجا ایستاد و تا وقتی پیروز بلند شد تا سجاده رو جمع کنه ، کنار نرفت . غافل از اینکه عطرش تو فضای اتاق پیچیده بود و سایه ی حضورش توسط مرد عابد داخل اتاق به خوبی حس می شد. بعد از نماز شیطنت می چسبید ولی زرنگی هنگامه ل*ذ*ت این شیطنت رو از پیروز گرفت.
پیروز می خواست سر ش رو بلند کنه و مچ هنگامه رو برای بار دوم بگیره ولی هنگامه از یه سوراخ دوبار گزیده نمی شد . بنابراین قبل از اقدام پیروز خودش رو رسوند به اتاقش.
پیروز که جاشو خالی دید ، با لبخند زیر لب گفت :
-این دفعه نمی ذارم در بری خانم خانما! حالا دیگه نماز منو دید می زنی ؟
صبح پیروز هنگامه رو با خودش برد دانشگاه تا از اونجا بره دنبال خرید یه بخاری برقی برای کلاس اون دخترای تخس و شیطون ! دیروز مجوزش رو از نغمه گرفته بود .
تو ماشین برای اینکه دوباره سر صحبت رو باز کنه ، سرفه ی مصلحتی کرد و گفت :
-از دکتر زاهدیان و این همسایه ی ما چه خبر ؟
هنگامه با یادآوری مکالمه ی دیروز مهشید که ماوقع مهمونی نرمین رو برای هنگامه شرح داده بود ، لبخندی زد و گفت :
-ایشالله همین روزا شیرینی عروسیشون رو می خوریم !
پیروز در حالی که حواسش مثلاً به جلو بود ، گفت :
-چه خوب ! ماشالله به قیافه ی آرومش نمی یاد اینقدر تر و فرز باشه . چه زودم به نتیجه رسیدن !می دونی خیلی جالبه . من تو اولین برخورد با جناب زاهدیان فکر کردم از تو خوشش می یاد !
romangram.com | @romangram_com