#احساس_من_معلول_نیست_پارت_122


تو راه پیروز گفت :

-دیگه تو چه ورزشی فعالیت داری ؟ هر روز بهتر از دیروز !!

هنگامه در حالی که جلو رو نگاه می کرد گفت :

-نمی دونم عقده ی این چند سانت کوتاهی پا بوده ، یا واقعاً این همه با استعداد بودم . به هر حال من تو تمام زندگیم مشغول یادگیری بودم . اسب سواری رو دوست دارم . هر چند خیلی نمی تونم با سرعت بتازم چون یه مقدار می ترسم . ولی سالی پنج شش بار با بابا می ریم برای سواری !

غیر از شنا و سوارکاری ورزش دیگه ای رو دنبال نمی کنم ولی اگه از هنرای دیگه ی دختر داییتون پرسیده باشین . می تونم ، نقاشی ، تار ، سفالگری و خیلی کارای دیگه که می شه بدون راه رفتن انجامشون داد و اسم ببرم . می دونین آقا پیروز من خیلی خوشبختم . من امکان یادگرفتن کلی کار رو داشتم که خیلی ها با وجود علاقه نتونستن برن دنبالشون .

پیروز متفکر گفت :

-ولی من فقط درس خوندم و بعدش هم سرم گرم کار شده . من غیر از این دوتا هیچ کار دیگه ای بلد نیستم .

هنگامه با ذوق کودکانه برگشت سمتش و گفت :

-دوست دارین چه کارایی رو تجربه کنین ؟ مثلاً من دوست دارم حداقل یه بار سوار گلایدر بشم . دوست دارم یه بار برم تو کابین خلبان جنگده بشینم . امممم.... دوست دارم قایق سواری تو آبهای خروشان رو تجربه کنم ....امممم ...و مهمترینشون که مامان همیشه وقتی حرفش رو می زنم قبض روح می شه ، پریدن با چتر از هلی کوپتره ! وای تصورش هم باعث افزایش جریان خونم می شه .

پیروز به معنای واقعی هنگ کرده بود . با دهن باز داشت به این دختر بچه ی سی ساله و دکتر ممکلکت نگاه می کرد . این هنگامه بود ؟ دختر ساکتِ دایی محسن ؟ استاد موقر دانشگاه ؟ یا یه دختر بچه ی پر شر و شور ؟ یه لحظه یاد اون روز افتاد که یهو اومده بود تو پذیرایی و پیروز رو قبض روح کرده بود . هنگامه یه شخصیت یک بعدی نبود . چند بعد داشت . ناخودآگاه با یادآوری اون روز لبخندی نشست رو لبش.

هنگامه گفت :

-دارین مسخره ام می کنید ؟ منو باش بعد از یه عمر تنهایی و تک بچه بودن یه برادر جوون پیدا کردم که حداقل شیطنتهامو تایید کنه . اون وقت شما به من می خندیدن ؟

پیروز بدبخت که خنده کوفت و زهر مارش شده بود با تته پته گفت :

-نه به خدا ! فقط خوشم اومده از آرزوهات . خوب بهت نمی یاد خداییش !

هنگامه گفت :

شما چه آرزوهایی دارین ؟ چه کارایی هست که دوست دارین انجام بدین ؟ چه کارایی رو الان بلدین ؟

-پیروز یه کم فکر کرد . اما چیزی به ذهنش نرسید . چرا اینقدر ذهنش از زندگی کردن خالی بود ؟ چرا به چیزی علاقه نداشت ؟

هنگامه گفت :

-مسخره نمی کنم و نمی خندم . قول می دم .

پیروز گفت :

-من یه آدم فنی ام ! تعمیر کار خوبی ام . هر چی تو خونه خراب بشه ، مطمئناً می تونم درستش کنم . تو ورزشها هم کوهنوردی رو دوست دارم و با چند نفر از بچه های دانشگاه تا به حال به سهند و سبلان صعود کردم ولی دیگه هیچی ! نه نقاشی بلدم ، نه از موسیقی چیزی حالیم می شه و نه تا به حال سوار اسب شدم .

هنگامه گفت :

romangram.com | @romangram_com