#احساس_من_معلول_نیست_پارت_121
پیروز بهش نزدیکتر شد و گفت :
-سلام !همینطور شما خانم دکتر ! می خواستم در مورد موسسه حرف بزنم .در ضمن باید خانم موثق رو هم ببینم . می شه خواهش کنم همراه من تا منزلشون بیاین ؟
هنگامه تعلل کرد . پیروز که تعللش رو دید با تردید پرسید :
-کاری دارین ؟ مزاحم شدم ؟
هنگامه لبخند کم جونی زد و گفت :
-راستش داشتم می رفتم استخر ! ولی خوب کار موسسه واجب تره . استخر می مونه واسه یه روز دیگه ! باشه همراهتون می یام .
پیروز اونقدر از استخر رفتن هنگامه تعجب کرده بود که نتونست خودش رو نگه داره و گفت :
-تو شنا می کنی ؟
هنگامه با تعجب گفت :
-معلومه ! من رکورد دارم . چرا فکر می کنید نباید بلد باشم ؟ لابد چون یه پام کوتاهتره ؟ نه بابا این چند سانت نتونسته منو از ورزش مورد علاقه ام دور نگه داره !
پیروز به خودش اومد و گفت :
-آخه نه اینکه خودم بلد نیستم واسه همین تعجب کردم !
هنگامه خندید و گفت :
-واقعاً ؟ آقای دکتر از شما بعیده ! از عمه هم همینطور . چطور تا به حال شما رو نفرستادن استخر ؟ نکنه از آب می ترسین ؟
پیروز اخمی کرد و گفت :
-نخیر از آب نمی ترسم . ازش خوشم نمی یاد فقط.
هنگامه ریموت ماشینش رو زد و گفت :
-به هر حال امروز ظاهراً باید کنسلش کنم . پس دنبال من بیاین .
پیروز سریع گفت :
-با ماشین من بریم ! فردا واسه دانشگاه می یام دنبالتون ! بذارین ماشین همینجا بمونه. اصلاً شاید شب رو خونه ی شما موندم .
هنگامه خوشحال از احتمال شب موندن پیروز ، سریع گفت :
-باشه . اشکالی نداره و دوباره ریموت ماشینش رو زد.
romangram.com | @romangram_com