#احساس_من_معلول_نیست_پارت_111


دختر هیکل کشیده و موزونش رو از رو مبل بلند کرد و با تعارف پیروز ، جلوتر از اون راه افتاد . پیروز اصلاً تو باغی که دختر داشت به زعم خودش نشونش می داد ، نبود .

وارد کلاس شدن . دختر راست می گفت . کلاس سرد بود . چند نفر از زبان آموزها هم تو کلاس بودن که با دیدن پیروز ، پیش پاش بلند شدن که پیروز موقر اونا رو دعوت به نشستن کرد و گفت :

-ظاهراً حق با خانم ؟

دختر با ناز دخترانه گفت :

-محسنی هستم !

پیروز گفت :

-بله ظاهراً حق با خانم محسنیه و کلاستون سرده ! چشم من یه فکر می کنم !

محسنی گفت :

-ممنون اقای دکتر !

پیروز سری به نشونه یتشکر تکون داد و از کلاس رفت بیرون !

بعد از رفتنش سمیرا محسنی رو به بقیه گفت :

-خوب چطور بود ؟

سوزان یکی از دخترا خندید و گفت :

-تو به این اخمهای درهم و این حضور چند ثانیه ای می گی توجه ؟ هر کی جای تو بود ، این جناب پیروز خان باهاش می اومد که ببینه راست می گه یا نه دیگه ! هر وقت تونستی سوار ماشینش بشی یا اونو به هر نحوی سوار کنی ؟ شرطو می بری ! من فقط در اون صورت دونگ خودم رو می دم !

سمیرا اخمی کرد و گفت :

-بابا مگه من از اوناشم که سوار ماشین مردم بشم یا اونا رو سوار کنم ! تو زیر قولت نزن . خودتون گفتین اگه با خودم بیارمش شرطو می برم .

نگار از ته کلاس گفت :

-سمیرا راس می گه دیگه سوزان ! قرار ما سوار ماشین شدن نبود . ما گفتیم اگه بتونه پیروز رو بکشونه اینجا شرطو برده !

سوزان بلند شد و رفت نشست رو میز استاد و گفت :

-همین که گفتم ، اگه صد هزار تومن منو می خوای ، باید یا سوار ماشینش بشی یا خودش رو سوار کنی !

سمیرا گفت :

-نخواستیم بابا گدا ! زدی زیر حرفت ! بابام اگه بفهمه من همچین غلطی کردم ، سرمو جلوی همین موسسه ، ب*غ*ل جوب ، گوش تا گوش می بره !

romangram.com | @romangram_com