#احساس_من_معلول_نیست_پارت_112


*****

کلاس هنگامه تموم شده بود . خستگی از سر و روش می بارید . ولی اون لبخند آرامبخش بازم رو لبش بود . وارد دفتر موسسه شد. چند نفر از اساتید هم اونجا بودن . به اضافه ی جناب نویدی . هنگامه یه سلام کلی داد و رفت سمت باکس خودش . نویدی اومد کنارش و گفت :

-خانم دکتر می شه چند لحظه خارج از اینجا وقتتون رو بگیرم ؟

هنگامه اخمی کرد و گفت :

-در چه مورد آقای مهندس ؟ فکر کنم ما قبلاً باهم حرف زدیم و به جواب هم رسیدیم درسته ؟

نویدی سرش رو پایین انداخت و گفت :

-می شه یه فرصت دیگه هم بدین ؟

پیروز که از حرفهای خانم احتشام هیچی نفهمید و همه ی حواسش پیش نویدی و هنگامه بود و خون خونش رو می خورد ، قبل از اینکه هنگامه بخواد جوابی به نویدی بده ، از پشت میزش بیرون اومد و با یه ببخشید سریع به خانم احتشام ، خودش رو رسوند به اونا و رو به هنگامه گفت :

-هنگامه جان امروز رو با من میای دیگه ؟

هنگامه لحظه ای با تردید به چشمای نگران پیروز نگاه کرد که پیروز دوباره گفت :

-پس بی زحمت منتظر بمون اینجا خلوت بشه که با هم بریم . کلی کار داریما ! امروز نشه خیلی عقب می افتیم !

اصلاً نمی فهمید این همه کلمه رو از کجاش داره درمیاره .فقط می خواست نویدی بره گمشه . بره به درک . فقط همین !

هنگامه مطلب رو گرفت و گفت :

-بله معلومه که می یام ! باشه من منتظر می مونم .

نویدی که با فاصله از اونا ایستاده بود ، با صحبتهایی که رد و بدل شد ، حس یه نخاله ی اضافی بهش دست داد و رو به هنگامه گفت :

-مزاحمتون نمی شم خانم دکتر ! من با اجازه !

هنگامه خواهش می کنی زیر لب زمزمه کرد و نویدی از دفتر موسسه خارج شد .

پیروز کلافه دست تو موهاش برد و رو به هنگامه با صدای آرومی گفت :

-ببخشید !

هنگامه نشست رو مبل . پاهاش توان تحمل وزنش رو نداشت . پیروز برگشت سرجاش و رو به خانم احتشام که با خانم صلاحی مشغول گفتگو بود، گفت:

-لطفاً برنامه ی روزهایی که نمی تونید اینجا باشید رو برام بنویسید . چون یادم می ره اینجوری . منم نیگا کنم به برنامه ی کلاسا ، شاید بشه یه جورایی تو این مدتی که براتون کار پیش اومده ، سر و ته قضیه رو هم آورد .

احتشام چشمی گفت و از صلاحی و پیروز و هنگامه خداحافظی کرد و رفت . صلاحی هم ریز نمرات میان ترم کلاسش رو به پیروز داد و بعد از خداحافظی از اونا دفتر رو ترک کرد .

romangram.com | @romangram_com