#احساس_من_معلول_نیست_پارت_104


-من اون نقاشی رو با نفرت کشیدم . من دوست ندارم تو جای اون مرد باشی !

نریمان بلند شد و رفت درست روبه روی تابلو ایستاد گفت :

-همینقدر خشنی ؟

مهشید از همونجا گفت :

-در حالت عادی اصلاً !

چشمای نریمان برقی زد و گفت :

-و وقتی احساساتی می شی ؟

مهشید سر به زیر گفت :

-آره هستم !

نریمان به آرومی به مهشید نزدیک شد و گفت :

-نمی تونی تصور کنی که چقدر مایلم ببنیم چطور تا این درجه خشن می شی.

نریمان که برق چشماش مهشید رومی ترسوند ، قدمی عقب گذاشت و گفت :

-می تونی تصور کنی که بعد از اینهمه ریاضت و نداشتن کسی باب میلم ، چقدر تحت فشار بودم . دوست ندارم حرکت اشتباهی ازم سر بزنه که بعداً ازت خجالت بکشم . فردا ساعت پنج عصر تو مطب دکتر می بینمت .

نریمان به سمت در حرکت کرد و نیمه ی راه برگشت و گفت :

-ازت یه خواهشی دارم ! اگه فردا مشاور بودن ما با هم رو بلامانع دید ، بهم جواب مثبت بده و بذار هردو به ارامش برسیم !

مهشید قدم جلو گذاشت و قبل از اینکه حرفی بزنه ، نریمان از خونه زد بیرون .

******

ساعت پنج عصر شنبه بود که هر دو با هم وارد مطب روانشناس شدن . هردو مضطرب بودن ولی اضطراب مهشید بیشتر مشخص بود .تو اتاق انتظار نشسته بودن و مهشید مدام با انگشتاش بازی می کرد . نریمان آروم سرش رو به سمتش خم کرد و گفت :

-نگران چی هستی ؟ من مطمئنم مشاور موافقت می کنه !

مهشید لبخند نیم بندی بهش زد و گفت :

-واگه بگه ما در کنار هم باعث تشدید مشکلمون بشیم ؟

نریمان دست مهشید ر گرفت تو دستش و گفت :

romangram.com | @romangram_com