#احساس_من_معلول_نیست_پارت_103


-حتماً .چرا که نه !

نریمان که از عکس العمل مهشید خنده اش گرفته بود . نشست رو مبل و گفت :

-تو مطمئنی سادیسم داری؟

مهشید جا خورد . با چند مبل فاصله نشست و گفت :

-البته ! چطور ؟

نریمان چایی رو به لبش نزدیک کرد و گفت :

-انگار از من می ترسی !

مهشید رو مبل جا به جا شد وگفت :

-نه ! ترس برای چی ؟ یه کم از رفتار صمیمانه تون جا خوردم !

نریمان اخمی کرد و گفت :

-منو جمع نبند مهشید ! بعد از یه عمر عذاب و تنهایی ، بعد از عمری سکوت تلخ ، حالا یکی رو پیدا کردم که از نظر شخصیتی ، تحصیلاتی اجتماعی و تمایلات خاص ، بهم نزدیک باشه . پس ازم دوری نکن ! بذار این فرصت رو به همدیگه بدیم ! من چند ماه دیگه می شم یه مرد چهل ساله ! نوجوون پر عطش نیستم که بخوای از غلیان احساساتم بترسی.

مهشید گفت:

-از روان شناس وقت گرفتی ؟

نریمان لبخند کمرنگی زد و گفت :

-آره . برای فردا بعد از ظهر وقت گرفتم . امیدوارم نظر مشاور هم مثبت باشه ! من خیلی به ادامه ی این رابطه امیدوارم !

مهشید بلند شد و از روی کانتر شیرینی اورد و گفت :

-منم همینطور !

نریمان دوباره به سمت اون تابلو برگشت و گفت :

-اون مرد رضاست ؟

مهشید با سر بله ای گفت و نریمان ادامه داد:

-من خیلی دوست دارم جای اون باشم !

مهشید تلخ خندید و گفت :

romangram.com | @romangram_com