#احساس_اشتباهی_پارت_66
_خوش به حالتون شماها دختر دارین و شادی همیشه تو خونتونه...
_وای شهین جون خدا ساینا و هلنا رو نصیب گرگ بیابون نکنه ورپریده
هارو
28
دستت درد نکنه مامان
عمه خندید اذیت نکن دخترامو
نگاهی به ساعتم انداختم از جام بلند شدم
من برم دیرم میشه
رهام از جاش بلند شد صبر کن سامان گفت میاد اینجا
_آره مامانم گفت اما فکر کنم دیر بیاد من برم
صدای زنگ خونه عمو اینا بلند شد هیوا تند رفت سمت در
با تعجب به هیوا نگاه کردم در آپارتمان و باز کرد
با دیدن سامان لبخندی زدم اما وقتی رنگ به رنگ شدن هیوارو دیدم شکم
به یقین تبدیل شد
انگار هیوا حسی نسبت به سامان داشت
اما سامان خیلی از هیوا بزرگتره که
همینطور داشتم پیش خودم کلنجار میرفتم که کسی کوبید به کمرم
برگشتم سمت هلنا گفتم قوزمیت مرض داری؟ 3
یهو صدای شلیک خنده ای از پشت سرم بلند شد
با دیدن رهام انگشتمو گاز گرفتم
هلنا ناراحت رو ازم گرفت
_هلنا جونم بامن حرف بزن هل هلی
_درد صدبار گفتم به من نگو هل هلی
الان باید کلی ناز هلنا رو بکشی
نه دیگه دیرم شد فردا برگشتم
romangram.com | @romangram_com