#احساس_اشتباهی_پارت_59

سر و صدای بچه ها از آشپزخونه می اومد.
رفتیم قسمت اشپز خونه بچه ها داشتن صبحانه می خوردن
هلنا رفت جلو
کوفتتون بشه تنها تنها پس ما چی
زهرا لقمه بدست از جاش بلند شد...
25
دو دیقه نبودین اینجا در آرامش بود.
خندیدم زهرا رفت بیرون .
هلنا لقمه ای رو گرفت طرفم
بیا بخور نمیری آرزو به دل بری.
آرزو به دل چی؟
سرشو آورد نزدیک 3
کنار گوشم گفت آرزو به دل شوهر .
منحرف بدبخت همه مثل خودتن فکر کردی.
والا فکر نمی‌کنم مطمئنم
گمشو
با صدای شایسته هر دو به عقب برگشتیم.
فکر کنم شماها اینجا رو با جای دیگه ای اشتباه گرفتین .
هر دو سرمون پایین انداختیم با ببخشیدی سرکارمون رفتیم.
تا ظهر سرمون خلوت بود .
ظهر وسایلامونو جمع کردیم تا شیفتمون عوض کنیم .
که شایسته مثل عجل معلق دوباره بالای سرمون حاضر شد.
کاری داشتین؟
امشب نوبت شیفت شماست که شب بمونید
من و هلی نگاهی به هم انداختیم.

romangram.com | @romangram_com