#احساس_اشتباهی_پارت_46
لبخندی زدم و نوک انگشتام رو گذاشتم توی دستش
_خوش اومدی پسر عمه ، درسته ساینام
دستمو فشرد
_ممنونم چه بزرگ شدی
با هیواهم دست داد، گرمی دستشو هنوز حس میکردم....
همه باهم به خونه ی عزیز رفتیم، البته
بابا به عمه فیروزه گفت :اگه خسته
هستن ما میریم فردا میایم مبینیمشون
ولی عمه گفت:خسته نیست
اما شوهر عمه، اقای ملکی، از همه عذر 5
خواست و خسته بود رفت تا بخوابه
ماهم کنار هم تو سالن نشستیم
بابا : ابجی پرهام چرا نیومده؟
عمه : یکم از کاراش مونده اما تا چند ماه دیگه حتما میاد ایشالا...
همه درحال صحبت بودن با هلیا رفتیم
اشپزخونه ، وسایل پذیرایی رو اوردیم
سالن ، رهام با یه دست لباس اسپرته تو
خونه ای از اتاق اومد بیرون ،کنار
ساسان نشست چون تفاوت سنی باهم
نداشتن از قدیم باهم جور بودن و با
رفتن عمه اینا این دوستی کم نشد و از
طریق تلفن و چت باهم در ارتباط بودن این چند سال و.....
دو سه روزی از اومدن عمه اینا میگذره و
قرار شده یه شب یه مهمونی بگیریم و
فامیل های نزدیک رو دعوت کنیم
romangram.com | @romangram_com