#احساس_اشتباهی_پارت_33
عمو ، بابا ، ساسان و هيرادم اومدن
ساسان:سامان آماده ای بريم؟
سامان: اره داداش بريم
همه آماده برای بدرقه كنار هم ايستاديم
وقتي خواست باهام خداحافظي كنه
محكم بغلش كردم گفتم:مراقب خودت باش
_توام ، دلم برای کل کلامون تنگ میشه
بعد از خداحافظي از هممون رفت،مامان اشكشو پاك كرد
_عه ماماني واسه چي گريه ميكني رفته مرد شه بياد
_الهي بميرم بچم چي بخوره واسش سخت ميگذاره ميدونم
عزيز:عيب نداره دخترم، مرد بايد اين 7
سختيا رو ببينه ،پاشين بياين اين آش هارو بين درو همسایه تقسيم كنيد
منو هلنا آش هارو به همسايه ها داديم
اكثريت رو ميشناختيم اون بچه هايي
كه باهاشون تو كوچه بازي ميكرديم حالا
بزرگ شدن بعضياشون تشكيل خانواده
دادن بعضيام دارن درس ميخونن
بعد از دادن آش به همسايه ها و آش خوردن
...كنار هلنا تو اتاق دراز كشيدم
_واي كمرم ناقص شد
_من از تو بدترم،عكسارو بده ببينم
گوشيم رو از تو جيبم بيرون كشيدم
رفتم تو گالري عكسايي رو كه رهام فرستاده بود رو نشون دادم
_واوو چه خوشگل شده اين پسر عمه ي ما
_اوهوم ته چهره ي قديميشو داره ولي مردونه تر شده
romangram.com | @romangram_com