#احساس_اشتباهی_پارت_151
یه روز بهاری همین مرد تو رو آورد.
و گفت: همسر مریمه و مریم سر زایمان از دنیا رفت. 1 0
آقاجونت نتونست تحمل کنه وسکته کرد آبروشو از دست رفته می
دونست.
محمد وسارا نگاهشو به مامان دوخت و قبول کردن تا تو رو بزرگ کنن
از اون روز تو شدی دختر محمد.
همه ی ما دوست داشتیم چون تنها یادگار مریمی.
قطره اشکی از چشمم چکید.
صدای عزیز بغض داشت.
_عزیز عکسی ازش داری؟
عزیز سری تکون داد، از جاش بلند شد رفت سمت اتاقش.
باورم نمی شد همه زندگیم تو یک روز اونم تو چند ثانیه زیر رو بشه.
که بفهمم مادری داشتم که هرگز ندیدمش یا پدری که من و رها کرده و
رفته.
عزیز از اتاق بیرون اومد.
آلبومی دستش بود.
کنارم روی زمین نشست و آلبوم رو باز کرد.
81 _
اولین صفحه، عکس چند تا بچه ی کوچیک بود.
عزیز از همه کوچیک ترشو نشون داد. 1 1
_این مادرت هست.
نگاهی به عکس که داد می زد که چقد قدیمی هست انداختم.
عزیز همین جور آلبوم ورق می زد و عکس ها رو نشون می داد تا رسید به
دختر شونزده یا هفده ساله ای.
دست گذاشت روش.
romangram.com | @romangram_com